شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

گفتگوباخدا

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم 

خدا گفت :پس می خواهی با من گفتگو کنی ؟

گفتم بلی اگر وقت داشته باشید .

خدا لبخند زد.فرمود :وقت من ابدی است .

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟گفتم :

اینکه چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

خدا پاسخ داد :

اینکه آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .

اینکه سلامتی خود را صرف بدست آوردن پول می کنند وبعد 

پول خودرا خرج حفظ سلامتی خویش !

اینکه با نگرانی نسبت به آینده زمان حال فراموش آنان می شود .

انچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال!

اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد !

و چنان می میرند که که گویی هرگز زنده نبوده اند !

 

خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .

گفتم :به عنوان خالق انسانها می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی بیاموزند ؟

خدا با لبخند پاسخ داد :

اینکه یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد

اما می توان محبوب دیگران شد !                      

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد .

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که آنها رادوست داریم ایجاد کنیم اما  سالها وقت لازم خواهد بود تا ان زخم التیام یابد

با بخشیدن بخشش بیاموزند

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند اما بلد نیستند احساس خویش را نشان دهند

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آنرا متفاوت ببینند .

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند بلکه خودآنها هم باید خود را ببخشند

و یاد بگیرند که من اینجا هستم .همیشه، همه جا،

 

گفتاری از : ریتا استریکلند

 

 

گدارلندر مسیرجاده قلعه زراس - اسفند۸۴

هرگز فرصتی را برای دیدن چیزی زیبا ازدست نده .زیبایی دست خط خداوند است .مانندنشانه ای مقدس درکناریک جاده .درهرصورت زیبا درهرآسمان زیبا ودرهرگل زیبا آن راگرامی دارومانند شکری که دربرابر نعمتی ازخداوندمی کنی از زیبایی شکرگذارباش.

                                                                                                               ((امرسون))

نفت طلا یابلا

      نفت که آمد و رفت

 در امتداد فراز و نشیب تپه ها

 کشیده خط و خطوطی ز لوله ها

 و در کناره

 کنار چادری سیاه

 زنی میدمد به آتش پهن گاو

 که آمیخته به بوی نان در هوا

 کودکی بیقرار از هجوم پشه ها

 به گرد چشم و بینی

 با تکه نانی در دست

 و آنسو تر سگی سیاه

 با طعنه دم میساید به لوله ها

 من در شگفتم ز همتباری از زنان شاه

 ثروت خود که ربوده بود زجیب ما

 چگونه در فرانسه بخشید به گربه ها؟!

 شکایت

         کنون ز نفت باید

                               که آمد و رفت

 سیاهیش ماند

                     به بخت زن و

                                       کودک و
                             
                                                  سگ سیاه.

<< محمد مراد یوسفی نژادی >>

پنجم خرداد روزپیدایش نفت درخاورمیانه

پنجم خرداد روزپیدایش نفت روز مسجدسلیمان گرامی باد

 

قریب صدسال است که نفت این اکسیرزندگی بخش از این شهراستخراج می شودقریب صدسال است که لوله های قطوراین طلای سیاه را مکیده وبه دوردست ها

 می برند.هرلحظه ی این یک قرن دلارهای سبز ازاین شهرجاری است تا آن دورترها را آبادکندپیاده روها راسنگفرش کند خانه ها راگرم کندوزندگی پرزرق وبرقی برای ساکنین آن دورها به ارمغان بیاوردغافل ازآنکه دخترک معصوم ما تنها نظاره می کند ومردان بیکارمایوسانه وباچشمان منتظر به  امروز خود وفردای بی فرجام فرزندان خودفکرمی کنند.

چه گواراست این نفت

چه زلال است این مایع

مردم بالادست چه خدایی دارند

اما تنها این زیر زمین شهرمان نیست که  به دوردست سرازیراست دیگر نوبت روی زمین شده حالا سرمایه های انسانی است که ناخواسته رخت سفرمی بندند وشهررویاهایشان رابسوی کسب آینده ای برای خودوخانواده  ترک می کنندانسانهای بزرگی که نه تنها دراین شهرزاده شدندبلکه ساخته شدند.هرروز هرهفته فوج عظیمی ازاین جماعت عطای شهروخاطرات آن رابه لقایش می بخشندتابلکه حداقل بدیهیات زندگی راجایی دیگربیابند.ومسجدسلیمان که هرروزتنهاترازپیش می شود

دوست داشتنی اما تنها - عزیراما بی کس  - دارا اما ندار

سالهاست دچارش هستیم. و چه سخت بود بیدلی را ، ساختن خانه ای در دل.
و این دل بینهایت، چه جای کوچکی بود برای
 این خانه بس عزیز

...

اینجا، هر چه هست، جز با صداقت او و کلام و نقشهای او، حوض بی ماهیست.
شاید مزرعه ای باشد با زاغچه ای بر سر آن
زاغچه ای که هیچکس جدی نگرفتش .
اینجا را هدیه اش میکنم. به آنکس که برای سبدهای پرخوابمان، سیب آورد.
حیف که برای خوردن آن سیب، تنها بودیم . چقدر هم تنها ...
(سهراب سپری)

 

یک قرن گذشت ...

....

مردمان سر رود آب رامی فهمند

 

اما...

دریغا مردمان سررود تشنه اند وبی آب . گرچه سرشارازعشقنداما حداقل امکانات زندگی را ندارند گرچه خون گرمند اما خانه های گرم وراحت ندارندوگرچه دلهاشان صاف وصیقلی است اما پیاده رو سنگفرش شده ای را ندارندواگرچه اکرچه درروزگاری همه اینها راداشتندوچه خوب داشتند

                                        مخلص همه این مردم باصفا

 امامتاسفانه کم توقع مسجدسلیمان- اردشیر

 

 

 

 

 

معبر

 

غرقه به خونابه بنگرم

ای آسوده آرمیده بااستخوان های پراکنده

زیر تلوارهای خاک.

حالا تکه های فروپاشیده ازابریادت

معبر روزان من شده اند

هم اینست که بازمی گردم ازکوچه

درگریبان لباس های تو

زارمی زنم

شایدسفیدی تو

دربازوان آب فراموشم شود.

*** داریوش اسدی کیارس ***