گل آن گلدانیم
سرو آن سامانیم
که در او ریشه ماست
ما غریبیم در این آبادی
ما اسیریم در این آزادی
چند گاهیست که از راه دراز
به تماشای نسیم آمده ایم
به تماشای کویری که
ز همت سبز است
ز تکاپو سرشار
وز اندیشه
بهار
ماغریبیم در این آبادی
دل ما اینجا نیست
دل ما آنجاییست
که در او ریشة ماست
راستی
ما به چه کار آمده ایم ؟
پی بیداری
شبنم
نور
پی پر بار شدن
باریدن
پی خورشید شدن
تابیدن
پی آبادی ویرانی خویش
پی آزادی زندانی خویش
پی سامان پریشانی خویش
پی جبران پشیمانی خویش
ماغریبیم در این آبادی
ما اسیریم در این آزادی
جای ما اینجا نیست
جای ما آن جاییست
که او در ریشه ماست
باز باید برویم
باز کاشانه خود را
باید آباد کنیم
خاک ما تشنه باریدن است
ما سزاوار تقلای خودیم
رستگاری صدفی نیست
که آن را موجی
بکشد تا ساحل
و در او مرواریدی باشد
غلطان
نایاب
هیچ صیاد زبر دستی نیز
باز بی تور و تقلا حتی
ماهی کوچکی از دریایی صید نکرد
ما سزاوار تقلای خودیم
هر چه ویرانی از تیشه ماست
رستگاری
شادی
آبرو
آبادی
آرزو
آزادی
همه از رویش اندیشه ماست
باز باید برویم.....
خاک ما تشنه باریدن ماست
مرحوم مجتبی کاشانی
اسطوره ها از ارکان فرهنگی هرقوم وتباری می باشند وتوسط افراد آفریده نمی شوندو در پیشینه وگذر تاریخ هرسرزمین شکل می گیرندامافردوسی شاعر بزرگ پارسی سرا با کلام شیوای خود براستی اصالت وتبار وتاریخ فرهنگ وارزشهای غنی ایران را در قالب اسطوره های انسانی به شکلی باشکوه واعجاز آمیز انعکاس داده است .با توجه به تاکید این شاعر گرانمایه برخردوحکمت بی مناسبت نیست در روز ملی فردوسی با کلام او هم ساز شدن
کنــون تا چه داری بیار از خرد * که گوش نیوشنده زو برخــورد
خــــرد افسر شهریــاران بـــود * خــــرد زیــور نـامداران بــــود
خـــــرد زنده جـاودانی شنـاس * خـــرد مـایه زندگانی شناس
کسی کو ندارد خرد را ز پیش * دلش گردد از کرده خویش ریش
هشیــوار دیــوانه خوانـــــد ورا * همان خویش بیگانه خواند ورا
ازویـی بهـردوسـرای ارجمنــد* گسسته خـردپــای داردبه بنــد
خردچشم جانست چون بنگری * تـوبی چشم شادان جهان نسپری
همیشه خــرد را تو دستــور دار * بــدو جــانب از ناســزا دور دار
زهر دانشی چـون سخن بشنـوی * ز آمـوختن یک زمــان نغنــوی
چــو دیدار یابی به شاح سخن * بــــدانی که دانش نیــــاید بـه بن
فردوسی
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب
آوردم، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت، جار
خواهم زد: ای شبنم، شبنم،شبنم.
رهگذر خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او
خواهم آویخت.
هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید.
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با
عشق ، سایه را با آب، شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها، به هوا خواهم برد.
گلدان ها، آب خواهم داد
***
خواهم آمدپیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش
خواهم ریخت
مادیان تشنه، سطل شبنم را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت
سهراب سپهری
اقتباس ازکتاب استاد ارجمندجناب آقای منوچهریاوری
بورخس نویسنده بزرگی است. این نویسنده نابینای آرژانتینی چند سال پیش از مرگش حرفهای جالبی زده است که مثل داستانهایش حکمتآمیز و رازآلودند:
... من در زندگیام با آدمهای مشهور زیادی برخورد داشتهام اما هیچیک از آنها برایم ماسهدونیو فرناندز نمیشود. او بیشتر از هر کس دیگری بر روی من تاثیر گذاشت. . . اوایل جوانیام، من او را فقط شنبه به شنبه میدیدم اما تمام طول هفته به حرفهایش فکر میکردم و کتاب میخواندم. حرفهایش به طرز عجیبی در من نفوذ میکرد. او شنبهها میآمد کافه ریواداویا واقع در میدان اونسه، و من هم مثل خیلیهای دیگر، شنبهها فقط به عشق شنیدن حرفهای او به آن کافه میرفتم. جالب اینکه او آدم بسیار کمحرفی بود. حتی توی همان کافه هم هیچوقت خودش شروع به صحبت نمیکرد. همیشه منتظر میشد تا دیگران بر سر موضوعی گفتگو کنند و درست هنگامی که بحث گره میخورد، با حجب و حیای خاص خودش وارد بحث میشد. حرفهایش جنبه اثباتی نداشت، اغلب سوالی بود و طرف آن سوال هم همه ما نبودیم. معمولا به سمت کناردستیاش برمیگشت و مودبانه میپرسید: به نظر شما اینطور نیست که . . .؟ و سوالش را میپرسید اما همان سوال یک طوری بود که مسیر بحث را عوض میکرد و انگار همه چیز روشن میشد. . .
من ایمان دارم که ماسه دونیو هیچوقت خودش را در کتابهای خودش آشکار نکرد. او را باید در صحبتهایش جستجو کرد. به نوشتههایش بیاعتنا بود. هر بار که خانهاش را عوض میکرد، انبوهی از دستنوشتههایش از بین میرفت. یک بار به او اعتراض کردم که آن نوشتهها را نباید از دست داد. با خنده پرسید: تو واقعا فکر میکنی من آنقدر دارا هستم که بتوانم چیزی را از دست بدهم؟ تازه، آن نوشتهها همان چیزهایی هستند که من همیشه دارم به آنها فکر میکنم پس نمیتوانم گُمشان کنم. . .
به نظر من آنچه او را تا این حد تاثیرگذار کرده بود، اندیشیدن به سوالهای اساسی زندگی بود. او فقط به دنبال حقیقت بود. در جوانیام همیشه فکر میکردم که ماسهدونیو شبها را تا صبح بیدار میماند و فکر میکند که زندگی چیست؟ من کیستم؟ کائنات چیست؟ من در زندگی چه هدفی دارم؟ و . . . او شیفته کشف حقیقت بود و اعتقاد داشت که کشف حقیقت چندان مشکل نیست اما القای حقیقت واقعا مشکل است. یک بار به من گفت که اگر بتوانم مدتی در بیرون شهر بگذرانم، روی چمن دراز بکشم و ماسهدونیو (خودم) و برکلی و شوپنهاور و فلسفه اولی را فراموش کنم، در یک لحظه میتوانم همه چیز را درک کنم اما بلافاصله اضافه کرد که البته بیان آن حقیقت از طریق کلمات مسلما کار طاقتفرسایی است. . .
بورخس اعتقاد داشت که اگر شخصیت ماسهدونیو فرناندز تا این حد تاثیرگذار بوده، علتش این است که او به سوالهای اساسی زندگی اندیشیده و در حد توان خودش حقیقت را شناخته است. درباره خود بورخس هم میتوان ـ و باید ـ به چنین چیزی معتقد بود؛ درباره بورخسهای دیگر هم همینطور