شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

سرنوشت (۱)

-        گوش کن

                       آنک!

صدا...!

هیس ...!

                     پنجه بر در می زند!

هفت اختر، پشت در

ازترس

                     پرپر می زند!

نیمه شب این ، کیست آیا ...؟

                         ...آی !

مبادا هم دوباره

سرنوشت بد

          به ما سر می زند!

گوش کن ...

                          آنک !

صدا ...

هان ...!

                       پنجه بر در می زند!

*** زنده یاد مرید میرقاید

 

نامه خداحافظی گابریل گارسیا مارکز ازدوستان

اگرخداوندبرای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام وتکه کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت احتمالا همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.ارج همه چیز در من نه در ارزش آنها که درمعنایی است که دارند .کمتر می خوابیدم وبیشتر رویا می دیدم .چون می دانستم هردقیقه که چشمانم را برهم می گذاریم شصت ثانیه نور را ازدست می دهیم .هنگامی که دیگران می ایستادند راه می رفتم وهنگامی که دیگران می خوابیدند بیدارمی ماندم .هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم وازخوردن یک بستنی شکلاتی چه حظی که نمی بردم

اگرخداوند تکه ای زندگی به من ارزانی می داشت قبایی ساده می پوشیدم نخست به خورشید چشم می دوختم ونه تنها جسمم که روحم را عریان می کردم.

خدایا اگر دل در سینه ام همچنان می تپید نفرتم رابریخ می نوشتم وطلوع آفتاب را انتظارمی کشیدم...روی ستارگان با رویایی ونگوکی شعری بندیتی (شاعرمعاصر اروگوئه) را نقاشی می کردم و صدای دلنشین سرات (خواننده اسپانیایی)ترانه عاشقانه ای بود که به ماه هدیه می کردم.با اشک هایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهاشان وبوسه گلبرگ هاشان در جانم بخلد.

خدایا اگرتکه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم به همه مردان وزنان می قبولاندم که محبوب منند.ودرکمند عشق زندگی می کردم.به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند نمی توانند دیگرعاشق  شوند ونمی دانند زمانی پیرخواهندشد که دیگر نتوانند عاشق باشند .به هرکودکی دوبال می دادم اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد .به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ  نه با سالخوردگی که با فراموشی  سر می رسد.آه انسانها ازشما چه بسیارچیزها که آموخته ام .من دریافته ام که همگان می خواهند درقله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی وابسته ی نتیجه ای است که در دست دارند.دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد اورا برای همیشه به دام می اندازد.دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد اورا یاری دهد تا روی پای خود بایستد.من از شما بسی چیزها آموخته ام اما درحقیقت فایده ی چندانی ندارند.چون هنگامی که آنها را دراین چمدان می گذارم بدبختانه دربستر مرگ خواهم بود.

گابریل گارسیا مارکز(برنده جایزه ادبی نوبل ۱۹۸۲)

برای سعیدآژده جوان شاعری که درکنار شعر زندگی می کند

 

شاید در اعجاز عدم قطعیت توصیف سپیدی ها ناممکن باشد ولابد به همین دلیل است که درطبیعت رنگ سفید یافته نمی شود (منشا تنوع بیکران رنگها در طبیعت تنها سه رنگ هستند.). اما درطبیعت ما بطور قطع ویفین بقول خودت مهم شیوه نگریستن چشمانی ست که ما داریم تاافق ها را نظاره کنیم .مهم تپش دلی ست که بدون کینه احساس کند و مهم جوششی است که در رگهایمان جاری است  تا دراین دنیای وانفسای عصردود وماشین هرگز با خویشتن وتنهایی نیارامیم وتنفس هوای آلوده ملولمان نکند.خودمان باشیم وباورهایمان

خرسندم لحظاتی مهمان مجموعه ات بودم وعلیرغم جوانی واژگانت قابل تحسین است

 

عینکی زیرپایم شکست

چشمی درونش نبود

اماکسی می گوید

پا روی چشمانم گذاشتی

***

حادثه ی تنهایی

به ارتفاع نگاهم

حادثه ها چقدر زیبایند!

چونان ستاره ای

که چشمک می زند

دوباره آغاز را

می خواهم آسوده کنارتنهایی حادثه ی تو را ورق بزنم

که این سکوت بغضم را به دل راه نمی دهد

همیشه یک نفر درون من می جوشد

همیشه یک نفر گام های مرا می رود

درون این تنهایی

دوباره یک نفر مرا عاشق است !

چگونه به خویشتن وتنهایی بیارامیم

حالا که بی عبور هم

تنها عکسهای یادگاری را دیده

وکشنده ترین بو را زمزمه ی آه کرده ایم

پنهان از نگاه هم

بگو در کمین فاصله دیدارها نشسته اند

ومن در این حادثه

انتظارمرگ را مرده ورق می زنم

     *** سعید آ‍ژده از مجموعه شعر   بوسه برجنوب

به یاد اخوان درسالروز مرگش

در آن لحظه
در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم
کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق  منقار می زد باز
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها می خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم
شیرین تر از شهد و شکر می کرد
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
و نرم
و بسیاری که بی شرم
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
بغارت با شتابی آشنا می برد و می رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را می خواست
و می دانم چرا می خواست
و می دانم که پوچ هست این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست

== مهدی اخوان ثالث (م امید)

تقدیر

شاید گفتن مدام از محرومیت ها وتلخی ها در سیطره تیرگی های زمانه تراژی مضحکه ای است که بمرور ما را تلخکام واز درون دچار عصیان وانحطاط می کند.انگارنوشتن چندان سهل نیست خصوصا وقتی بخواهی در هیاهوی دنیای سردرگم وپر زکین نجوای دوستی سر دهی .اصلا شاید روزگار سر معامله وسازگاری ندارد بقول اخوان اگر دست محبت سوی کز یازی به اکرا آورد دست از بغل بیرون .اما این یک وظیفه است گفتن ونوشتن وقبول تاوان آن تا بلکه چینی تنهایی مان را که سخت ترک برداشته بتوانیم بند بزنیم درغیر این صورت پایان دهشتناکی در انتظار تبارمان خواهد بود.شاید انگونه که مارکس می گوید پایان دهشتناک بهتر از دهشت بی پایان است اما قطعا هیچک از ما برای دیارمان وتبارمان این را مایل نبوده ونیستیم .پس اسطوره هامان را  بایدبه  یاری  طلبید، از سالهای سپری شده گفت ازشعر واز شور ،از ستبغ زردکوه تا صلابت آسماری،از زلال چشمه دیمه از چهچه کوگ تاراز ،از صداقت بختیاری وازمسعودبختیاری...از همه داشته ها وناداشته هایی که باید داشت .خلاصه از رویش اندیشه ها ورویاندن ریشه ها بلکه شعله های آتشکده خاموش را برافروزانیم تارقص شعله هایش از هرکران پیدا باشد  

***

نمیدانم پس ازمرگم چه خواهم شد
نمیخواهم بدانم کوزه گرازخاک اندامم چه خواهدساخت
ولی بسیارمشتاقم
که ازخاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
بدست کودکی گستاخ وبازیگوش
 و او یکریز وپی درپی
دم خویش رابرگلویم سخت بفشارد
وخواب خفتگان
 خفته راآشفته سازد
   بدین سان بشکنددرمن 
             سکوت مرگبارم را..
                                            دکترشریعتی

 

===

اردشیر عزیز

در قحطی بهار و عشق ٬ که گریبان هر شقایق ٬در دست هزاران حنظل است ٬آرزو های جوانمان را ٬ به آواز کلاغان چند صدساله سپرده ایم ٬و دالو های کلوته بسته ٬فقط ٬ ناخن عشق ٬ بر گونه میکشند. بیدار باش دیگری باید ٬که سنگتراشان فرتوت ٬در آخرین وارگه ٬ خفته اند ٬ بی برد شیر ٬.با توام ! که از عشق می گو یی٬ دلی نمی سوزد ؟ به رد سنگ بر  آیینه ٬ !؟



آه ای تفنگهای غبار گرفته در نیمدری ٬می دانم ٬ماشه هاتان
سالهاست ٬ چشم براه انگشت اشاره ای ٬پرسه بر خواب می زند ٬ و  نی  یا بلوری نیست که به گهواره ای بیاو یزد ٬ من ٬ تا رمقی دارم ٬ از نیستان خیالم نی میچینم ٬ و در کوله باری  ٬ که در لقاح با حنجره ٬آبستن فریاد است ٬پس انداز می کنم ٬تا هیچ گهواره ای ٬بی بلور نماند ٬

وقتی گریبان هر شقایق در دست هزاران حنظل است ٬
یعنی هنوز کنار پر چین مترسکی در خواب نشسته است !
یعنی پرنده ٬ آسیمه سر میرود به اوج !با رنگی پریده
اما میدانم عاقبت سپیده شبیخون میزند به خیل زلف !
یعنی که شب شکستنی ست !

 

ممدمراد