شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار




با همین دیدگان اشک آلود ،
از همین روزن گشوده به دود ،
به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !

به شکوفه ، به صبحدم ، به نسیم ،
به بهاری که می رسد از راه ،
چند روز دگر به ساز و سرود .

ما که دل های مان زمستان است ،
ما که خورشیدمان نمی خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد ،
ما که پای امیدمان فرسود ،
ما که در پیش چشم مان رقصید ،
این همه دود زیر چرخ کبود ،

سر راه شکوفه های بهار
گریه سر می دهیم با دل شاد
گریه شوق ، با تمام وجود !

سال ها می رود که از این دشت
بوی گل یا پرنده ای نگذشت

ماه، دیگر دریچه ای نگشود
مهر ، دیگر تبسمی ننمود .

اهرمن می گذشت و هر قدمش ،
ضربه هول و مرگ و وحشت بود !
بانگ مهمیزهای آتش ریز
رقص شمشیرهای خون آلود !

اژدها می گذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب می فرمود .
وز نفس های تند زهرآگین ،
باد ، همرنگ شعله بر می خاست،
دود بر روی دود می افزود .

هرگز از یاد دشت بان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود

اشک در چشم برگ ها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود .

دشمنی ، کرد با جهان پیوند
دوستی ، گفت با زمین بدرود ...

شاید ای خستگان وحشت دشت !
شاید ای ماندگان ظلمت شب !

در بهاری که می رسد از راه ،
گل خورشید آرزوهامان ،
سر زد از لای ابرهای حسود .

شاید اکنون کبوتران امید ،
بال در بال آمدند فرود ...

پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !

                 فریدون مشیری


خطی نوشته بود :

 

" من گشته ام نبود

تو دیگر نگرد

نیست "

این آیه ملال

در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت

چشمم برای اینهمه سرگشتگی گریست

در جستجوی آب حیاتی ؟

در بیکران این ظلمت آیا

در آرزوی رحم ؟ عدالت ؟

دنبال دوست ؟ عشق ؟

ما نیز گشته ایم ...

و آن شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر ...

آیا تو نیز چنان او انسانت آرزوست ؟

گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان

ما را تمام لذت هستی به جستجوست

پویندگی تمام معنای زندگی است

هرگز نگرد نیست

سزاوار مرد نیست

شعری از: شاهرضابابادی( کتاب" برگورآخرین عاشق جهان")




در اَنـدوهِ گُنگِ آن سـال ها

وقتی صبوری کردی وُ من / مثنویِ بی قراریِ خویش ،
زیرِ گلویِ ماه ، نقش بستم ! ـ
چه نابجا / حسودیِ ماه بردی وُ ـ
هی گفتی اَم: لابُد تُرا سَر و سِرّی ست با بلورِ گلویِ ماه!
و من
اگر عارَم نبود از چشمِ پاچِه پِلشتِ « زِلّه روز » ،
از گلویِ سِتَم بارترین صاعقه ی کافرْ کیش
لااقل ، به یک رباعی هم که می شد ـ
بی پاسخ نمی هِشتَمت !

حالا ماه گُل !
تو / هم باز صبوری بِکُن
تا نازکانه ترین نقشِ ناصبوری اَم
بَر کَشَم گِرداگِرد بلورِ گلوت …

آخر ، من که سَرْ زِ خود گَلویِ ماه اَنْدُوده نکردم به شعرِ خویش !
… شاید کسی به من گفته بود
که ماه ، بالغ ترین هَمْزادِ توست!
… و شاید هم در اَندوهِ گُنگِ خویش ـ
خواستم که روزهایِ تَنگِ گُم شدنت / دور از نگاهَ ام نباشد !…



To fall in love
عاشق شدن
.
.
To laugh until it hurts your stomach
آنقدر بخندی که دلت درد بگیره
.
.
To find mails by the thousands when you return from a vacation
بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری
.


.
To go for a vacation to some pretty place
برای مسافرت به یک جای خوشگل بری
.
.
To listen to your favorite song in the radio
به آهنگ مورد علاقت از رادیو  گوش بدی
.
.
To go to bed and to listen while it rains outside
به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی
.
.
To clear your last exam
آخرین امتحانت رو پاس کنی
.
.
To receive a call from someone, you don’t see a lot, but you want to
کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت می خواد ببینیش بهت تلفن کنه
.
.
To find money in a pant that you haven’t used since last year
توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمیکردی پول پیدا کنی
.
.
To laugh at yourself looking at mirror, making faces
برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی!!!
.
.
Calls at midnight that last for hours
تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعتها هم طول بکشه
.
.
To laugh without a reason
بدون دلیل بخندی
.
.
To accidentally hear somebody say something good about you
بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شما تعریف می کنه
.
.
To wake up and realize it is still possible to sleep for a couple of hours
از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می تونی بخوابی!
.
.
To hear a song that makes you remember a special person
آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما می یاره
.
.
To be part of a team
عضو یک تیم باشی
.
.
To watch the sunset from the hill top
از بالای تپه به غروب خورشید نگاه کنی
.
.
To make new friends
دوستای جدید پیدا کنی
.
.
To feel butterfliesIn the stomach every time that you see that person
وقتی “اونو” میبینی دلت هری بریزه پایین !
.
.
To pass time with your best friends
لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی
.
.
To see people that you like, feeling happy
کسانی رو که دوستشون داری رو خوشحال ببینی
.
.
See an old friend again and to feel that the things have not changed
یه دوست قدیمی رو دوباره ببینید و ببینید که فرقی نکرده
.
.
To take an evening walk along the beach
عصر که شد کنار ساحل قدم بزنی
.
.
To have somebody tell you that he/she loves you
یکی رو داشته باشی که بدونی دوستت داره
.
.
To laugh ……….laugh. ……..and laugh remembering stupid things done with stupid friends
یادت بیاد که دوستای نادانت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و باز هم بخندی
.
.
.
These are the best moments of life
اینها بهترین لحظه‌های زندگی هستند
.
Let us learn to cherish them
قدرشون روبدونیم
.
“Life is not a problem to be solved, but a gift to be enjoyed”
زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد
بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد
.
وقتی زندگی ۱۰۰ دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده
تو ۱۰۰۰ دلیل برای خندیدن به اون نشون بده…

لحظاتی با صدای آقای سیاوش رضایی لذت ببرید

 برای دریافت ترانه روی عبارت دریافت فایل در سطر زیر کلیک کنید

                                                    

                                                             دریافت فایل

ویکتورهوگو می گوید:

 
از سارقان و جانیان نترسید.
خطرهای بیرونی ، خطرهای ناچیزند.
باید از خودمان بترسیم.
غرض ورزی ها، سارقان واقعی و خباثت ها، جانیان واقعی اند.
خطرهای بزرگ در اندرون ما هستند.
چرا باید از چیزهایی که سر ویا کیف مان را تهدید می کنند، بترسیم؟
بگذارید به جایش به چیزهایی که وجدان مان را تهدید می کنند، بیاندیشیم ...

تیم دارایی مسجدسلیمان سال 1361 قهرمان باشگاههای مسجدسلیمان

ایستاده از راست به چپ : امیرحسین جمالی - محمد زمان پناهی - شاهپور دوستانی - کیومرث نبی اله - حمید جاویدان -  اردشیر رضایی

نشسته : مرحوم علیرضا صالحی - مرحوم علیمراد بابادی - حسین جلیلی - حسینعلی باهو - مسلم سلیمانی

غایبین عکس : غلامرضا رضایی - بهروز مکوندی - شاهپور کریمپور - پرویز کریمی و...

=============

خدایا! مرا معبر آرامش کن ؛‌
تا آنجا که نفرت هست ، عشق جاری سازم آنجا که خطا هست ، بخشایش بگسترم آنجا که جدایی هست ، وصل بیافرینم آنجا که لغزش و دروغ هست ، حقیقت بیاورم
آنجا که تردید هست ، ایمان بیاورم آنجا که ظلمت هست ، نور بتابانم و آنجا که اندوه است ، شادی منتشر کنم

              قسمتهایی از دعای مادر ترزا

التماس دعا


********

 انسان تنها حیوانی است که می تواند از خود ناراضی باشد .عذاب وجدان و یا ندامت و پشیمانی همیشه امکانی است برای خودآگاهی انسان آزاد اندیش .

اما اگر ما بطور غریزی آزاد هستیم پس چرا برای این آزادی عمل احساس که در ذات ماست کشمکش درونی داریم و ندامت می کنیم ایا این از فطرت پاک انسانی نیست و ایا این بواسطه حس مسئول بودن و متعهد بودن به تعهدات اجتماعی نیست ایا بخاطر این نیست که انسان یگانه موجود زنده ای است که قادر است مفاهیم قراردادی ایجاد نماید و پایبند آن باشد

پاسخ را شاید بتوان در هنجارهای اخلاقی  انسان یافت .مجموعه ای از قوانین رفتاری و ارزش هایی که در یک جامعه نهادینه می شود. یا رمز و رازهایی که در فطرت پاک انسانی نهفته است و مبدا و منشا آن خداست


حس دنـیــا نــردبـان ایـن جـهــان
حس دیــنـــی نـــردبـان آسـمـــان
صحت این حس بجویید از طبیب
صحت آن حس بخواهید از حبیب
صحت این حس ز معموری تن
صحت آن حس ز ویـرانـی بـدن
(مثنوی، دفتر اول ، ب ۳۰۳-۳۰۵)

به پاس گرامیداشت 8مهر روز مولانا

مولانا رفیع ترین قله حکمت و ادب ایران

صورت از بی صورتی آمد برون       باز شد که إِنَّا إِلَیهِ راجعون

پس ترا هر لحظه مرگ و رَجعتیست      مصطفی فرمود: دنیا ساعتیست

فکر ما تیری است، از هو در هوا       در هوا کی پایدار آید ندا ؟

هر نفس نو می شود دنیا و، ما       بی خبر از نو شدن، اندر بقا

عمر همچون جوی، نو نو میرسد       مستمری مینماید در جسد

آن ز تیزی، مستمر شکل آمدست       چون شرر، کش تیز جنبانی به دست

شاخ آتش را بجنبانی به ساز       در نظر آتش نماید بس دراز

این درازی مدت از تیزی صنع       مینماید سرعت انگیزی صنع        

  (مثنوی)


مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست

تابدانی که زیان جسم ومال
سود جان باشد رهاند از وبال

به بهانه روز معلم

به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

...


ادامه مطلب ...

چال تو چال


آفتاب اواخر خرداد به میان آسمان نرسیده بود که ماشین جیپ سبز رنگی در کوره راهی پر دست انداز و ناهموار ، کج و راست می شد و به سوی آبادی می آمد.

شعبان زودتر از بقیه بچه ها فریاد زد :

- امنیه ها آمدند ! امنیه ها آمدند !

و مش فرضعلی که در سایه دیوار خانه شان روی دو زانو نشسته بود و سیگار می کشید به صدا درآمد:

- نظر بگیریه ، نظر بگیریه

...          (داستان اجباری از مجموعه داستان چال تو چال)

نگارش : محمد اژدری

ناشر : ارسطو

چاپ 1391

یاد ایام

 چهره های قدیمی ورزش مسجدسلیمان و باشگاه دارایی  در کنار دبیرستان سینا عید 92

    آقای لطیفی (قهرمان سابق بوکس ایران و آسیا) - پور افضل - علی اصغر جمالی - اصغر سلطانی - کاووس قلی گله - بهزادی (والیبال خوزستان) - شکرآمیز (برادر مرحوم شکرآمیز دروازه بان دارایی) 

کیومرث نبی اله - غلامرضا رضایی - گلگیری - فانوسی - فروتن

 

ای بهار - فریدون مشیری

  ای بهار


ای بهار


تو پرنده ات رها


بنفشه ات به بار


می وزی پر از ترانه

 

می رسی پر از نگار

 

هرکجا رهگذار تست


شاخه های


ارغوان شکوفه ریز

 

خوشه اقاقیا ستاره بار


بیدمشک زرفشان


لشکر ترا طلایه دار

 

بوی نرگسی که می کنی نثار


برگ تازه ای که می دهی به شاخسار


چهره تو در فضای کوچه باغ


شعر دلنشین روزگار


آفرین آفریدگار


ای طلوع تو

 

در میان جنگل برهنه

 

چون طلوع


سرخ عشق


چون طلوع سرخ عشق

 

پشت شاخه کبود انتظار


ای بهار

 

ای همیشه خاطرت عزیز


عاقبت کجا ؟


کدام دل ؟


کدام دست ؟


آشتی دهد من و ترا؟


تو به هر کرانه گرم رستخیز

 

من خزان جاودانه پشت میز


یک جهان ترانه ام شکسته در گلو

فریدون مشیری


 

شعر بی جوانه ام


نشسته روبرو


پشت ای دیرچه های بسته


می زنم هوار


ای بهار ای بهار ای بهار

 

شعر پاییز اخوان ثالث



آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی‌ست.
ورجز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .
پادشاه فصلها ، پائیز .

**** مهدی اخوان ثالث

بزرگترین مصییت وقتی است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته باشیم و نه شعوری برای خاموش ماندن.

به یاد زنده یاد احمد شاملو


ما نیز روزگاری


لحظه‌یی سالی قرنی هزاره‌یی ازاین پیش‌تَرَک


هم در این‌جای ایستاده بودیم،


بر این سیّاره بر این خاک


در مجالی تنگ ــ هم‌ازاین‌دست ــ


در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب


در ایوانِ گسترده‌ی مهتاب


در تارهای باران


در شادَرْوانِ بوران


در حجله‌ی شادی


در حصارِ اندوه


تنها با خود


تنها با دیگران


یگانه در عشق


یگانه در سرود


سرشار از حیات


سرشار از مرگ.


ما نیز گذشته‌ایم


چون تو بر این سیاره بر این خاک


در مجالِ تنگِ سالی چند


هم از این‌جا که تو ایستاده‌ای اکنون


فروتن یا فرومایه


خندان یا غمین


سبک‌پای یا گران‌بار


آزاد یا گرفتار.


ما نیز


روزگاری


آری.


آری


ما نیز


روزگاری...

پنجم خرداد روز مسجدسلیمان مبارک

پنجم خرداد تبلور نفت و طلیعه مجدد آتش جاوید

 در دیار کورش

در سرزمین پارسوماش

و

                 در جوار آتشکده خاموش سرمسجد و بردنشانده است



                                     طلیعه دوباره پارسوماش (مسجدسلیمان)

                                              مبارک باد

****

ای کاش عشق را

زبان ِ سخن بود

 هزار آفتاب ِ خندان در خرام ِ توست

هزار ستاره‌ی گریان

در تمنای من.

 عشق را

ای کاش زبان ِ سخن بود

****

ای کاش عشق را زبان سخن بود

اما مهرورزیدن چه سود!!

وقتی که تنها فوران خون دلت از ژرفای خاک گواراست

و دیگر هیچ...


روزت مبارک

دکتر شریعتی می گوید: 

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...

 

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...

 

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ...

 

برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف  

 

قانونگذار می توانی ازدواج کنی ...

 

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

 

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...

 

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...

 

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...

 

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

 

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...

 

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...

 

و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای  

 

صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های  

 

لرزان  مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای  

 

را  به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...

 

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...

 

 

 و این، رنج است... 

 

  

و من چنین میگویم :  

 

 همه در برابرت سر تعظیم فرود می آورندزیرا تمامی زندگی ما به خاطر ایثار و مهر مادرانه ات ، شکوه عشق عارفانه ات و  صفای صادقانه ات  معنا می یابد


چون هستی من ز هستی اوست /تا هستم و هست دارمت دوست


 

             روزت مبارک 

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود

وارهد از حد جهان بی حد و اندازه شود


خاک سیه بر سر او کز دم تو تازه نشد

یا همگی رنگ شود یا همه آوازه شود


هر کی شدت حلقه‌ی در زود برد حقه‌ی زر

خاصه که در باز کنی محرم دروازه شود


آب چه دانست که او گوهر گوینده شود

خاک چه دانست که او غمزه‌ی غمازه شود


روی کسی سرخ نشد بی مدد لعل لبت

بی تو اگر سرخ بود از اثر غازه شود


ناقه‌ی صالح چو ز کُه، زاد یقین گشت مرا

کوه پی مژده‌ی تو اشتر جمازه شود


راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود

آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود


 مولانا - دیوان شمس

روزمعلم گرامی باد

مقام معلم بودن خدا، بعد از آفرینش قرارداد. مخلوقی را که هیچ نمی دانست، به وسیله قلم آموزش داد که این از اوج خلاقیت و هنر شگفت خداوند در امر آفرینش حکایت دارد:


چو قاف قدرتش دَم بر قلم زد              هزاران نقش بر لوح عدم زد


 از این رو، می توان گفت که هنر شگفت معلمی از آن خداوند عالم است.


قدر تو خدای داند و بس

                        اونیز معلم است و استاد


این عصاره الطاف الهی و این موهبت گرانقدر خدلوند حکیم به افراد برگزیده یعنی انبیا و اولیای نیک خود عنایت نموده است تا برای تحقق هدف غایی خلقت یعنی رسیدن به کمال انسانی ، مسیر هدایت را به بشر بیاموزند واز این روست  که معلمی شغل انبیا شد وتعلیم و تعلم به صورت سنت نیکوی الهی درآمد.


که ایزد مقامی ببخشد بلند                          برآنان که دربحر دانش درند

براعمال روشن به سرضمیر                          همه هست آگه خدای خبیر

نوروزتان مبارک

                                                             عکس از فراز دلا


در خلسه سپری شده یک سال غفلت

و درفراز و فرود سرنوشت

در انتظار نوشخند بهار، قطار زمان را نظاره گریم

که می خرامد و می خروشد با دود و بوق


پس بی هیچ پاداشی خرج محبت کنیم زیرا ما تنها خاطره ایم


عیدتان مبارک هرروزتان نوروز


***************

گذرگاه زمان

در گذر گاه زمان

خیمه شب بازی دهر،

با همه تلخی وشیرینی خود میگذرد.

عشقها میمیرند،

رنگ ها رنگ دگر میگیرند...

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین . چه تلخ

دست ناخورده به جا میماند

                                           مهدی اخوان ثالث

======

هر وقت به این تصویر نگاه می کنم به یاد شعر شاملو می افتم

شعر: دختران انتظار

شاعر: زنده یاد احمد شاملو

 

دختران دشت!

دختران انتظار!

دختران امید تنگ

در دشت بی کران،

و آرزوهای بیکران

در خلق های تنگ!

دختران آلاچیق نو

در آلاچیق هائی که صد سال! -

از زره جامه تان اگر بشکوفید

باد دیوانه

یال بلند اسب تمنا را

آشفته کرد خواهد...

 

دختران رود گل آلود!

دختران هزار ستون شعله،‌به طاق بلند دود!

دختران عشق های دور

روز سکوت و کار

شب های خستگی!

دختران روز

بی خستگی دویدن،

شب

سر شکستگی!-

در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق -

در رقص راهبانه شکرانه کدام

آتش زدای کام

بازوان فواره ئی تان را

خواهید برفراشت؟

 

افسوس!

موها، نگاه ها

به عبث

عطر لغات شاعر را تاریک می کنند.

 

دختران رفت و آمد

در دشت مه زده!

دختران شرم

شبنم

افتادگی

رمه!-

از زخم قلب آبائی

در سینه کدام شما خون چکیده است؟

پستان تان، کدام شما

گل داده در بهار بلوغش؟

لب های تان کدام شما

لب های تان کدام

- بگوئید !-

در کام او شکفته، نهان، عطر بوسه ئی؟

 

شب های تار نم نم باران - که نیست کار -

اکنون کدام یک ز شما

بیدار می مانید

در بستر خشونت نومیدی

در بستر فشرده دلتنگی

در بستر تفکر پر درد رازتان،

تا یاد آن - که خشم و جسارت بود-

بدرخشاند

تا دیر گاه شعله آتش را

در چشم بازتان؟

 

بین شما کدام

- بگوئید !-

بین شما کدام

صیقل می دهید

سلاح آبائی را

برای

روز

انتقام؟

 

دانایی

آنچه موجب تمایز انسان با سایر موجودات می گردد چیست ، قدرت تفکر ، منطق ،اراده ،نبوغ ، کلام ،اجتماعی بودن و...  . اما آنچه باعث شده جوامع و تمدن بشری شکل بگیرد اجتماعی بودن انسان و تمایل به تعامل با دیگران و تبادل افکار و اطلاعات است .به جریان انداختن اطلاعات حاوی علم و دانش و تجربه به سایرین یکی از رموز موفقیت در دنیای امروز و از شروط تکامل و بقای آن  است. زیرا از این طریق است که انسان به شناخت می رسد. تا قبل از افلاطون فلاسفه یونان هرکدام برای فضایل بشری انواعی را برمی شمردند اما از منظر افلاطون فضیلت آدمی در گرو ۴ عامل است

خویشتنداری -جرات - عدالت ودانایی

ازنظر وی همگی این عناصر فی نفسه خوب  اند اما یکی از آنها بر همگان رجحان دارد  وآن دانایی است افلاطون معتقداست اگر چیزی را دیدید که بزعم  سقراط به مرتبه دانایی رسیده باشد بدانید که آن شخص بطور قطع ویقین به آن سه فضیلت خویشتنداری ٬جرات ٬ عدالت دست یافته است .  

شبی در برت گر برآسودمی

سر فخر بر آسمان سودمی

قلم در کف تیر بشکستمی

کلاه از سر ماه بربودمی

جمال تو گر ، زانکه من دارمی

به جای تو گر زان که من بودمی

به بیچارگان رحمت آوردمی

به دلدادگان بر ، ببخشودمی

   حکیم فردوسی

مسجدسلیمان

 

بوی ترانه ی گمشده می دهی

بوی لالایی باغ های کنار

کنار کتیبه های کورش و زرتشت

 

تو از قبیله ی شعری

تو را از چهار راه خسته ی نفتون می شناسند

از خضوع آبشارهای تمبی

از غروب کاهگلی چشمه علی

و پنجشنبه های باستانی

کلگه و چهاربیشه

شهر من

خورشید در چشمانت نمیرد

که غرور را پرغزل

بر پیشانی ات بوسه می زنند

آنانی که پرسشی داشتند و

از روزگار ما رفتند.

--------------  سعید مرادی

 از مجموعه جمجمه های بی امضا

رازدل

سوای صدای استاد شجریان که آسمانی و دست نیافتنی است برخی ترانه ها چنان به دل می نشیند که ترا با خود به دوردست ها میبرد مثل تصنیف نبسته ام به کس دل  با صدای همایون شجریان ویا این ترانه ای که من مرتب گوش می دم  . راز دل با صدای علیرضا قربانی   

دانلود آن هم

http://s2.picofile.com/file/7241520214/01_Raze_Del.mp3.html

 

ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر

امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی ، سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم ، وقت دیدن او ، راه دیده مگیر

دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند
شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند
منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند
به جز این اشک سوزان ، دل نا امیدم گواهی ندارد ، خدا داند

ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر

دلم گیرد هر زمان بهانه ی تو ، سرم دارد شور جاودانه ی تو
روی دل بود به سوی آستانه ی تو
چو آید شب ، در میان تیرگی ها ، گشاید تن ، روح من به شور و غوغا
رو کند چو مرغ وحشی ، سوی خانه تو

ای بی وفا ، راز دل بشنو ، از خموشی من ، این سکوت مرا ناشنیده مگیر
ای آشنا ، چشم دل بگشا ، حال من بنگر ، سوز و ساز دلم را ندیده مگیر

امشب که تو ، در کنار منی ، غمگسار منی ، سایه از سر من تا سپیده مگیر
ای اشک من ، خیز و پرده مشو ، پیش چشم ترم ، وقت دیدن او ، راه دیده مگیر



                       شعر از بهادر یگانه با آهنگی از همایون خرم


به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

از خواجه عبداله انصاری پرسیدند که خلوت حق کجاست؟

خواجه گفت:

جایی که " من و تو " نباشیم!


جایی که من و تو نباشیم جائیست که تنها اوست ذکر او ، فکر او و یاد او

ودر یک کلام عشق او


 بقول مولانا  

                   چون از او گشتی همه چیز از تو گشت  

 

                                   ***

آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم 

                     ور تو بگوییم که نِی، نِی شکنم شکر برم 

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان 

                    تا سوی جان و دیدگان، مشعلۀ نظربرم

آمده‌ام که رهزنم، بر سر گنج شه زنم 

                     آمده‌ام که زر برم، زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا، جان بدهم به دل شکن 

                        گر ز سرم کله برد، من ز میان کمربرم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم 

                     اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند 

                              پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود 

                            تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد 

                        و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام 

                               وز سر رشک نام او نامِ رخِ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من 

                       گفت بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم

 

                      ***********************************

خدایا :


در برابر آن چه انسان ماندن را به تباهی می کشد،

مرا با نداشتن و نخواستن رویین تن کن!


چون، داشتن انسان را محافظه کار و ترسو و خواستن، آدم را

               بزدل و چاپلوس می کند!


                                                                                               دکتر شریعتی

همه بدبختی های انسان بابت همین دو چیز است: