در جمهوریت افلاطون داستانی آمده است که می  

 

گوید ژیگس چوپان شاه لیدی بود یکبار که گوسفندان شاه  

 

را به قصد چرا به بیابان برد ناگاه رعدوبرق در گرفت وزلزله  

 

سختی روی داد وغاری در مقابلش نمایان شد ژیگس به  

 

درون غار رفت و در درون غار جسد مرد درشت هیکلی را  

 

دید که یک انگشتری در دست دارد انگشتر را برداشت  

 

وبیرون آمد مدتی بعد در انجمنی که شاه وچوپانان در آن  

 

گرد آمده بودند ژیگس حضور داشت ودر حین صحبت های  

 

آنها با انگشترش ور می رفت که ناخوداگاه با چرخاندن  

 

انگشتر غیب شد ودیگران که فکر می کردند او از جمع  

 

شان رفته به صحبت راجع به او پرداختند درصورتیکه او حرف  

 

آنها را می شنید پس از این انجمن بود که ژیگس به قدرت  

 

خود پی برد وبه کمک این قدرت توانست به دربار راه یابد  

 

وپس از مدتی دل ملکه را هم بدست آورد وبا کمک او شاه  

 

را کشت وخود برجایش نشست .

 

افلاطون از این داستان نتیجه گرفت که هرگاه انسان به  

 

قدرتی مافوق دیگران دست یابد عدالت را نمی  

 

شناسد.هرگاه دیگران اجازه دهند وقدرت های نامحدود را  

 

محدود نکنند با بیعدالتی مواجه می شوند .انسان ها  

 

عدالت  را انتخاب نمی کنند بلکه ناچارندعادل باشند

 

*******