روزی مجنون از روی سجاده ی شخصی عبور کرد.مرد نماز را شکست و گفت:مردک، در حال راز و نیاز با خدا بودم،برای چه این رشته را بریدی...؟؟؟مجنون لبخندی زد و گفت:من عاشق بنده ای بودم و تو را ندیدم،تو عاشق خدا بودی چطور مرا دیدی...؟؟؟