***بره***
بیرون سرمی بریدند
که من یک مشت ارزن به مرغ عشقم دادم
کلوخی قندبه چاه لیوانم انداختم
پس درازکشیدم
روی رخت خواب ابری پریشان
صدایی سرخ ازخرخره می آمد
که من پنجره راازاتاق
باپرده ای آبی جداکردم
همه چیزتمام شد
بارفتن کودکی
باسینی گوشت قربانی به خوان همسایه
****جمشیدعزیزپور****
با سلام
شعر زیبایی بود ای کاش نام نویسنده آنرا نیز می نوشتید . به هر حال این شعر نیز انتخاب درست شما بود ازت ممنونیم
از وبلاگ من با آدرس با دیدن فرمایید
قشنگ بود