ری را جان
می دانم ،می دانم دل آن دره ی دور برای من
تنگ است ،دل آن شکوفه بادام که شبیه جوجه
کبوتربود.می دانم ،دل آن چشمه که بوی تشنگی
ستاره می داد-برای انعکاس تبسم تاریک من تنگ
است .دل سنگ وآن سایه های مالرو،دل بی
باورباغ انار،دل بادوقتی که ازمزارع ماه وشقایق
می گذرد.
ری راجان
می دانم !دل ولایت آبهابرای من تنگ است ،امامن
که دلم ...دل نیست،من دلم رامیان راه
وکنارتوجانهاده ام :سمت چپ آن ستاره ی سبزکه
درمشرق گریستن است ....
----سیدعلی صالحی----
تنوره می کشید در باد
تابستان جنوب
من محو ابروان تو بودم
واگر یادت هست
سیب می خوردی
تودانه های تلخ سیب را...
من اشک های بلورنجیب را...
سهم من ازجهان
آن وقت هانگاه توبود
آی
علف های هرز
بگویید در کنار کدام شما
داردشکوفه می دهد
آن دانه های سیب
که از دهانش به خاک افتاده بود
من کجای جهان ایستاده ام
تابستان جنوب رامی خواهم
یاطعم دهانش که سیب خورده بود؟
شعراز داریوش اسدی کیارس