حیوانی که نور شمع را ببیند و خود را به آن نزند هرچند که به او آسیب آن سوختگی می رسد او پروانه نباشد و اگر پروانه خود را به نور شمع می زند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد ... پس آدمی که از حق بترسد و جستجوی آن ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حقی را درک کردن آن هم حق نباشد ... و آدمی آن است که بی آرام و بی قرار است از برای یافتن حقیقت و حق آن است که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد ... ؛ حضرت مولانا – فیه ما فیه "
ازابتدای مهربانیت
تا جادوی آبی عشق
خاکساری عاشقانه ام
پرواز حنجره است
وقتی که نامت
هوارا معطر می کند
لب اگر بگشایی
بندری از گل و پر وانه ام
با خواب های خرم می روی و
من با بادبانی از جنون
در جزیره ی مرجانی مرگ
پهلو می گیرم
اکنون که خوشه ی پروین
با مرغ های دریایی
از آن دقیقه ی زخمی و ایستگاه پریشان
می شود .
*** آریا آریاپور***
روزى یک استاد دانشگاه شاگردان خود را به مباحثه طلبید. او در کمال اعتماد به نفس از دانشجویانش پرسید: آیا خداوند همه موجودات را آفریده است؟
یکى از دانشجویان با شجاعت پاسخ داد: بله.
استاد پرسید: هر موجودى را؟
دانشجو جواب داد: بله هر آن چه را که وجود دارد.
استاد گفت: در این صورت این جمله که خداوند شیطان را هم آفریده، درست است. چرا که شیطان هم وجود دارد.
دانشجو نتوانست به این پرسش پاسخ دهد و ساکت ماند.
استاد با حالتى حاکى از احساس خشنودى با خود این طور اندیشید که بار دیگر توانسته است اثبات کند که ایمان و اعتقادات مذهبى چیزى جز افسانه نیست.
در همین حال ناگهان دانشجوى دیگرى دست بلند کرد و پرسید: استاد آیا سرما وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد. آیا تو تا به حال سرما را احساس نکردى؟
دانشجو با کمال احترام پاسخ داد: استاد در واقع سرما وجود ندارد. بر پایه نتایج دستاوردهاى دانش فیزیک، سرما در واقع عبارت است از فقدان کامل یا غیبت کلى گرما. یک شىء را تنها زمانى مىتوان مورد مطالعه قرار داد که انرژى از خود ساطع کند و انرژى هر جسم به صورت گرما ساطع مىشود. بدون گرما اشیاء ساکن و فاقد نیروى جنبش هستند و نمىتوانند از خود واکنش نشان دهند. اما سرما وجود ندارد. ما خود واژه سرما را ابداع کردهایم تا پدیده فقدان گرما را به کمک آن توصیف کنیم.
دانشجو در ادامه پرسید: تاریکى چطور استاد؟ آیا به نظر شما تاریکى هم وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد.
دانشجو باز گفت: شما بازهم اشتباه مىکنید استاد. تاریکى نیز چیزى جز فقدان کامل نور و روشنایى نیست. از نظر فیزیکى مىتوان نور و روشنایى را مورد مطالعه قرار داد اما تاریکى را خیر. اگر نور را از منشور عبور دهیم، رنگهاى گوناگونى براساس طول موج امواج نورانى از آن خارج مىشود. تاریکى نیز عبارتى است که ما از آن براى توصیف حالت فقدان نور استفاده مىکنیم.
در پایان دانشجو از استاد پرسید: شیطان چطور؟ آیا شیطان هم وجود دارد؟
خود وى ادامه داد: شیطان نیز بر غیبت خداوند در دل انسانها و حالت دورى از عشق، بخشش و ایمان دلالت دارد. عشق و ایمان همانند نور و حرارت هستند. این دو وجود دارند و فقدان آنها است که شیطان نام گرفته.
این بار نوبت استاد بود که حرفى براى گفتن نداشته باشد.
نام این دانشجو آلبرت اینشتین بود
هزاره سوم از راه رسیده جمعیت دنیا از میلیاردها گذشته ،امواج ماهواره ها همه را مسحور خود کرده شهرها با رشد قارچ گونه دارن به هم متصل می شن ومردم از سروکول هم بالا می رن
اما دلها…؟ازدید صاحب نظران انسان تاریخ خود را می سازد اما این تاریخ مملو از ابهامات است .... چرا ارزش ها این همه زود رنگ می بازند چرا همه حسرت گذشته ها را می خورن .چرا واژه هایی مثل صمیمیت ،صفا وصداقت را دیگه باید توی فرهنگ لغت پیداکنی وچرا همه دچار روزمرگی شده اند ،قصه های شیرین مادربزرگها جای خودشون رو به غصه ها دادند .کوچه وخیابون آکنده از بوق وازدحام و اندرون خونه ها همه در آرامش وسکوت اما خالی از سرور .انگار خنده کودکان هم از ته دل نیست .روایت عشق های پاک ایلیاتی وشب نشینی های خانوادگی فراموش شده است .انگارگرد نخوت وفراموشی پاشونده اندو همه غرق درپوچی هستند واقعا این احساس وتجربه درونی مولانا قابل تعمق وزیباست آنگاه که می گوید:
چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید
بیا با من دمی بنشین، سر آن هم نمی دارم
((مولانا))
با این حال زندگی همچنان ادامه دارد .خورشید هنوز پر حرارت است وگرم اما مطبوع وآسمان آبی تا بیکران گسترده است وشاید ازاین روست که هنوز می توان گفت : فردا روز دیگری است
حسن ظن است و امید خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برترآ
سربلندم من، دو چشم من بلند
بینش عالی امان است از گزند
((مولانا))
**** نگارش : اردشیر ****
((تقدیم به همه هم محلی های خوبم در سر کوره های مسجدسلیمان))
امان الله شیخ رباطی
= سرکوره ها =
هرچه بود سرکوره ها نام داشت
آئین همیشگی یاران
کوچه های داشتیم بن بست
متل زندگی همه مان
متل تنور غلام نانوا سرد
متل ساتور بردال کند
متل پتک مسلم بی اتر
متل اذان سید حسین
بی بلند گو
متل هیزمهای آمنه تر
متل قبرستان بالای محل بی مرده
متل نفت سر خیابان آبدار
متل برادرم که فریاد می زد
متل برادرت که رفت
و متل من که گم شدم
اما روزی می آیم
با اذانی به صدافت
گفتار سید حسین
با تنور ی داغ با آقا غلام
با ساتور تیز بردوش فرزندان بردال
با پتکی سنگین به قدمت مسلم
با زغال خوش بو از دامن آمنه
اینبار گودال سرخیابان را با
اشک محبت آمیخته خواهیم کرد
و می گوئیم نفت نمی خواهیم
و همه جمع می شویم در سرکوره ها
می آیم
وجشن می گیریم
تو هم بیا
ای غلامعلی ای لهراسب
ای عباسعلی ای کیومرت
ا ی جمعه ای داریوش
ای حسین آفاای منوچهر
ای نصلا ای یدی
ای نانا ای گودرز ای البرز
ای حبیب ای سیروس
وای همه کسانی که عشق به
هم دارید بیائید که فردا دیر است
دوستدار همه شما امان الله شیخ رباطی
86/10/11
میتراود مهتاب
=======
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم ِ کس و ، لیک
غم ِ این خفتهی ِ چند
خواب در چشم ِ ترم میشکند .
نگران با من استاده سحر
صبح ، میخواهد از من
کز مبارک دم ِ او آورم این قوم ِ بهجانباخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره ِ این سفرم میشکند .
***
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا ! به برم میشکند
دستها میسایم
تا دری بگشایم ،
بر عبث میپایم
که بهدر کس آید ؛
در و دیوار ِ به هم ریختهشان
بر سرم میشکند .
***
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راه ِ دراز
بر دم ِ دهکده ، مردی تنها ؛
کولهبارش بر دوش ،
دست ِ او بر در ، میگوید با خود :
- « غم ِ این خفتهی ِ چند
خواب در چشم ِ ترم میشکند ! » ...
*** اندوه پرست ****
کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ...چه زیبا بود اگرپاییز بودم
وحشی وپرشور ورنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند... شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
درشرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من ...
همچو آوای نسیم پرشکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم :
چهره ی تلخ زمستان جوانی.
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه ودرد وبدگمانی
کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم
**** فروغ فرخزاد - ازمجموعه دیوار
سنگ ناله می کند رود رود بی قرار
کوه گریه می کند آبشا ر آبشا ر
آه سرد می کشد باد باد داغدار
خاک می زند به سر آسمان سوگوار
باورم نمی شود که کسی شنیده است
زیر خاک گم شود قله های استوار
***
چهلمین روز غروب دکتر یوسف نیکفر که عمر خود را چندین سال وقف خدمت و درمان همشهریان نمود روز جمعه 14 دیماه در ساعت 11 در بهشت زهرا تهران قطعه 223 شماره ردیف 3 شماره ۲۵برگزارمی گردد
وی علاوه بر خدمات پزشکی از بانیان وفعالان کانون بختیاری های مقیم مرکزمحسوب می شد
یادش گرامی و روحش قرین شادی وآرامش باد
خواب اسمان
سلاح
از نیام پوشیده
فرو می افتد
بی انکه
بر گوی های اختران چرخنده
نیش تری زده باشم
زمین در فلاخن خورشید
ماه در فلاخن زمین
تا رها شوند
چه سهمی بخواهم
با این عمر کوتاه
اما باز هم کهکشانی تازه تر
ما که از رنج سفر های نزدیک
فرتوت می شویم
چه کنیم با این همه کاینات
و آسمانی که
هنوز خواب بال می بیند
*محمدعلی پورخداکرم*
........
تو را به جای همه کسانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود و برای نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم .
جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد
من خود ، خویشتن را بس اندک می بینم
بی تو جز گستره ای بیکرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز
از جدار آینه ی خویش، گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم
تو را دوست می دارم به خاطر فرزانگیت ، که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه ی آن چیز هایی که بجز وهمی نیست دوست می دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم
توهمان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن ایمان دارم
تو رابه خاطر بودنت دوست می دارم
«پل الوار»