نفت که آمد و رفت
در امتداد فراز و نشیب تپه ها
کشیده خط و خطوطی ز لوله ها
و در کناره
کنار چادری سیاه
زنی میدمد به آتش پهن گاو
که آمیخته به بوی نان در هوا
کودکی بیقرار از هجوم پشه ها
به گرد چشم و بینی
با تکه نانی در دست
و آنسو تر سگی سیاه
با طعنه دم میساید به لوله ها
من در شگفتم ز همتباری از زنان شاه
ثروت خود که ربوده بود زجیب ما
چگونه در فرانسه بخشید به گربه ها؟!
شکایت
کنون ز نفت باید
که آمد و رفت
سیاهیش ماند
به بخت زن و
کودک و
سگ سیاه.
<< محمد مراد یوسفی نژادی >>
بسیار زیبا بود . موفق باشید . هم شما و هم آقای یوسفی نژاد .
سلام
شعر زیبا و با معنایی بود
گو سی چه ری سیاهی ور هو نمونه که خورد و به فگر کس نبید
مندیرتم
اردشیر جان خوشحالم می بینم که باز هم مثل گذشته مطالب پربار وزیباییی را در وبلاگ می گذاری .....
شعر بسیار زیبایی بود . خیلی عمیق وزیبا .....
شادزی
تنها سیاهیش نمانده به بخت زن و کودک و سگ سیاه .مسجد سلیمان آواریست بر گرده ی ایران . برگرده ی ساکنانش برگرده ی همه آنجا که بروی جز تباهی و نفرین چیز دیگری نمی یابی . مسجد سلیمان اندوهیست به جا مانده از شکوه . همه مرگ است و مرگ خواهی مردمانش مسجد سلیمان گویی آخرین نقطه ی حیات است .
مسجد سلیمان تنها نامی از شکوه دیرینه ایست .دیگر هیچ
تنها سیاهیش نماند به بخت زن و کودک و سگ سیاه . سیاهیش امتداد یافت و حال نیز جز سیاهی نمانده در شهر کوهها و تپه ها و صدای مویه و ضجه ی مدام .مسجدسلیمان تنها نامیست از شکوهی دیرینه . امااینکه جز زوال چیزی در آن نمانده
درود .خوبی اردشیر جان؟چه حظی کردم از دیدن دو درون پر گل! شاد باشی و پیروز باشی
سلام . دمت گرم کیف کردم
عالی بود
آفرین