آرمان
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1385 ساعت 10:10 ق.ظ
عجب عکسی. ای ول. بیشتر عکسایی که میزاری توی وبلاگ خیلی به دل میشینن. کوههای پشت این عکس که شبیه کوههای مسجدسلیمان هستن ولی این چشمه را تا به حال ندیدم. عجب حالی میده کباب درست کردن بغل این آب. آدرس این محل رو هم لطف کنین بنویسین ما بدونیم کجاست.
چشم به راهم تا بیایی بی تو آسمان برای که قصه بگوید ؟ ابر را قسم داده ام بغضش را تا آمدن تو در گلو نگاه دارد در این هوای فراموش کاش می دیدی چگونه منتظر روی ماه تو شده ام فقط یک بار دیگر اگر . . .
درود.آن نوشته پایین و آن به اصطلاح نقد جغله نجفبادی رو هم خواندم.ایشان باید بگویم خیلی شوت تشریف دارند.انتظار دارد سوزوار و امیدوار مسائل را حل کنند!!یک نکته دیگر آن پایین نوشتی به قول اخوان که فکر کنم باید می نوشتی به قول نیما.شاد باشی.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند جناب آقای تاراز اولآ از این لحن بسیار مودبانه شما در نظر قبلی بسیار متشکرم ثانیآ حرف بنده مربوط به آقایان به قول شما امیدوار و سوزوار نبود و دفاع من از کلیه نیروهای بختیاری با هر نوع گرایش سیاسی بود حال اینکه شما چرا فقط این دو را نام بردید به همان دلایلی است که در آن مطلب هم ذکر کردم وباز متاسفانه ..... ثالثآ حرف من هم این بود که چرا امثال جنابعالی چشم انتظار امیدوار و سوزوارها هستید وچرا شما ها حاصل افراط و تفریط روزگارید و نقش شماها در ساختن این شهر چه بوده و .... باز هم حرف برای گفتن زیاد بود ولی بعد از اینکه از وبلاگ شما دیدن کردم از گفتن بقیه موارد منصرف شدم چون با آن مطالب با آن غنای فکری دیگری انتظاری بیش از این نبود و این را برای دیگر دوستانی که به این وبلاگ سر می زنند نوشته ام و در آخر سخنی از حضرت امام (ره) : ملتی که گذشته خویش را نشناسد محکوم به مرگ است
(برد شیر دیگری باید) نمیدانم! داغ و نالهء کدام پیرزن کلوته بسته خزان را اینگونه به شهر پیوند میزند که با هجوم دریایی از شقایق و باوینه ٬ بهار تجربه نمیشود.
عزیز سرو قامت ٬ در آنسوی نگاه پر تبسم و آرامت ٬ شورشی بود که دل کوه را به آتشفشان بشارت میدهد ...
و میدانم در بدرقهء تابوتت ٬ هیچکسی نمانده بود تا گونه ای بخراشد!
و میدانم لاله ها باز هم واژگونه خواهند رویید ٬ به ییلاق.
سلام
ممنون از سر زدنهای همیشگی ات
زیبا ست شعر یار ممد
سلام
این عکس مربوط به مال گندلی است
عجب عکسی. ای ول. بیشتر عکسایی که میزاری توی وبلاگ خیلی به دل میشینن. کوههای پشت این عکس که شبیه کوههای مسجدسلیمان هستن ولی این چشمه را تا به حال ندیدم. عجب حالی میده کباب درست کردن بغل این آب.
آدرس این محل رو هم لطف کنین بنویسین ما بدونیم کجاست.
چشم به راهم تا بیایی
بی تو آسمان برای که قصه بگوید ؟
ابر را قسم داده ام بغضش را تا آمدن تو در گلو نگاه دارد
در این هوای فراموش کاش می دیدی
چگونه منتظر روی ماه تو شده ام
فقط یک بار دیگر اگر . . .
درود.آن نوشته پایین و آن به اصطلاح نقد جغله نجفبادی رو هم خواندم.ایشان باید بگویم خیلی شوت تشریف دارند.انتظار دارد سوزوار و امیدوار مسائل را حل کنند!!یک نکته دیگر آن پایین نوشتی به قول اخوان که فکر کنم باید می نوشتی به قول نیما.شاد باشی.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
جناب آقای تاراز اولآ از این لحن بسیار مودبانه شما در نظر قبلی بسیار متشکرم
ثانیآ حرف بنده مربوط به آقایان به قول شما امیدوار و سوزوار نبود و دفاع من از کلیه نیروهای بختیاری با هر نوع گرایش سیاسی بود حال اینکه شما چرا فقط این دو را نام بردید به همان دلایلی است که در آن مطلب هم ذکر کردم وباز متاسفانه .....
ثالثآ حرف من هم این بود که چرا امثال جنابعالی چشم انتظار امیدوار و سوزوارها هستید وچرا شما ها حاصل افراط و تفریط روزگارید و نقش شماها در ساختن این شهر چه بوده و ....
باز هم حرف برای گفتن زیاد بود ولی بعد از اینکه از وبلاگ شما دیدن کردم از گفتن بقیه موارد منصرف شدم چون با آن مطالب با آن غنای فکری دیگری انتظاری بیش از این نبود و این را برای دیگر دوستانی که به این وبلاگ سر می زنند نوشته ام و در آخر سخنی از حضرت امام (ره) :
ملتی که گذشته خویش را نشناسد محکوم به مرگ است
جقدر دلم تنگ شده واسه مسجد سلیمان
(برد شیر دیگری باید)
نمیدانم! داغ و نالهء کدام پیرزن کلوته بسته خزان را اینگونه به شهر پیوند میزند
که با هجوم دریایی از شقایق و باوینه ٬ بهار تجربه نمیشود.
عزیز سرو قامت ٬ در آنسوی نگاه پر تبسم و آرامت ٬ شورشی بود که دل کوه را به آتشفشان بشارت میدهد ...
و میدانم در بدرقهء تابوتت ٬ هیچکسی نمانده بود تا گونه ای بخراشد!
و میدانم لاله ها باز هم واژگونه خواهند رویید ٬ به ییلاق.
محمد مراد یوسفی نژاد
دایی یار ممد٬ سلام
با آنهمه تلاطم هنوز پویایی و ( پرواز را بخاطر داری )
همواره منتظر نوشته هایت هستم