دره خاموش
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
سکوت ، بند گسسته است.
کنار دره، درخت شکوه پیکر بیدی.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.
نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پیکر.
به راه می نگرد سرد، خشک ، تلخ، غمین.
چو مار روی تن کوه می خزد راهی ،
به راه، رهگذری.
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس.
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.
غروب پر زده از کوه.
به چشم گم شده تصویر راه و راهگذر.
غمی بزرگ ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاریک
سکوت بند گسسته است.
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ...
خوش به حال چشمه ها و دشتها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز ازشراب
خوش به حال آفتاب ؛
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام
باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ...
شعر : فریدون مشیری
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم.
دلت را میبویند
روزگار غریبیست، نازنین
و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه میزنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوختبار سرود و شعر
فروزان میدارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگار غریبیست، نازنین
آنکه بر در میکوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک، قصابانند
بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساطوری خونالود
روزگار غریبیست، نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبیست، نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
احمدشاملو 31 تیر 58
ازابتدای مهربانیت
تا جادوی آبی عشق
خاکساری عاشقانه ام
پرواز حنجره است
وقتی که نامت
هوارا معطر می کند
لب اگر بگشایی
بندری از گل و پر وانه ام
با خواب های خرم می روی و
من با بادبانی از جنون
در جزیره ی مرجانی مرگ
پهلو می گیرم
اکنون که خوشه ی پروین
با مرغ های دریایی
از آن دقیقه ی زخمی و ایستگاه پریشان
می شود .
*** آریا آریاپور***
میتراود مهتاب
=======
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم ِ کس و ، لیک
غم ِ این خفتهی ِ چند
خواب در چشم ِ ترم میشکند .
نگران با من استاده سحر
صبح ، میخواهد از من
کز مبارک دم ِ او آورم این قوم ِ بهجانباخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره ِ این سفرم میشکند .
***
نازکآرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا ! به برم میشکند
دستها میسایم
تا دری بگشایم ،
بر عبث میپایم
که بهدر کس آید ؛
در و دیوار ِ به هم ریختهشان
بر سرم میشکند .
***
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب
مانده پایآبله از راه ِ دراز
بر دم ِ دهکده ، مردی تنها ؛
کولهبارش بر دوش ،
دست ِ او بر در ، میگوید با خود :
- « غم ِ این خفتهی ِ چند
خواب در چشم ِ ترم میشکند ! » ...
*** اندوه پرست ****
کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ...چه زیبا بود اگرپاییز بودم
وحشی وپرشور ورنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند... شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
درشرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من ...
همچو آوای نسیم پرشکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم :
چهره ی تلخ زمستان جوانی.
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه ودرد وبدگمانی
کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم
**** فروغ فرخزاد - ازمجموعه دیوار
خواب اسمان
سلاح
از نیام پوشیده
فرو می افتد
بی انکه
بر گوی های اختران چرخنده
نیش تری زده باشم
زمین در فلاخن خورشید
ماه در فلاخن زمین
تا رها شوند
چه سهمی بخواهم
با این عمر کوتاه
اما باز هم کهکشانی تازه تر
ما که از رنج سفر های نزدیک
فرتوت می شویم
چه کنیم با این همه کاینات
و آسمانی که
هنوز خواب بال می بیند
*محمدعلی پورخداکرم*
........
تو را به جای همه کسانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود و برای نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم .
جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد
من خود ، خویشتن را بس اندک می بینم
بی تو جز گستره ای بیکرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز
از جدار آینه ی خویش، گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم
تو را دوست می دارم به خاطر فرزانگیت ، که از آن من نیست
تو را برای خاطر سلامت
به رغم همه ی آن چیز هایی که بجز وهمی نیست دوست می دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم
توهمان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن ایمان دارم
تو رابه خاطر بودنت دوست می دارم
«پل الوار»
برزگر
بیهو ده
مبهوت در ماتی
یارت به سر حد
فارغ از مشک و ملار
جگر به کولا جلا می دهد
و گندم که در نما یشنامه ای مضحک !
سر حضرت آدم بباد داد
در گرمسیر
و
سرد سیر
میهمان هر سفره ست
بی حضور کنک
برزگر
بیهوده داس به ساقه جان خو یش می کشی
این مات
هزاران سال بر جاست
نگران یگانگی چپه ات مباش
امتداد بیگانگی
تا سرحد
به پر ده نشسته ست
گیوه بر کن و داس بیاویز
نگاه کن !!
خوشه های گندم
در قاب سالیانند
و
شیشه های آپارتمان من
دلشوره دارند
وقتی
دیوانه ای
در کوچه پرسه می زند
با پاره سنگی در دست
*** محمدمرادیوسفی نژاد***
با قلم میگویم:
- ای همزاد، ای همراه،
ای هم سرنوشت
هر دو مان حیران بازیهای دورانهای زشت.
شعرهایم را نوشتی
دستخوش؛
اشکهایم را کجا خواهی نوشت؟
== فریدون مشیری ==
لحظه های کاغذی
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری
لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری
(قیصرامین پور)
قیصر متولد1338 درشهرستان گتوند می باشد دکترامین پور از سال 1367 به تدریس در دانشگاه الزهرا (س) پرداخت. اما شروع تدریس او در دانشگاه تهران به سال 1370 برمیگردد
دستور زبان عشق» (1386)، «تنفس صبح» و «در کوچهی آفتاب» (1363)، «آینههای ناگهان(1372) و «گلها همه آفتابگردانند» (1380) از مجموعههای شعر این شاعر برای بزرگسالان هستند. «گزینهی اشعار» او هم در سال 1378 منتشر شد.
همچنین «توفان در پرانتز» (نثر ادبی) و «منظومهی ظهر روز دهم» (برای نوجوانان) (1365)، «مثل چشمه، مثل رود» (برای نوجوانان) (1368)، «بیبال پریدن» (نثر ادبی برای نوجوانان) و «گفتوگوهای بیگفتوگو» (1370)، بهقول پرستو» (برای نوجوانان) (1375)، و «سنت و نوآوری در شعر معاصر» (1383) از دیگر آثار امینپور هستند.
یادش گرامی
خوار ایل می شوم
اگر آه بگویم
بزن چوب باز رقیب
با ترکه ی بادامت
اکنون که ساق پایم را
نشانه داری
چرا که هراس مرا
نکوهش می کنند
مردمان ایل
وقتی که به گرداگرد
حلقه ی تماشا بسته اند
در این ورطه
آنچه مرا به وجد می اورد
کرنایی ست که ترانه های
پایداری را
شادمانه ساز میکند
_________________________________
شعر از *** محمدعلی پور خداکرم
در تنهائی سپیدم کسی ست
که می آویزمش به ماه
با حجمی از غصه و
دستی از جانب آب
تا قطره قطره ببا رد از چشم آسمان
به خواب گیاهی ستاره ای که غمگین است ٬
پیش از آن که بپوسم
از این رو دخانه می گذرم
با صدایی که بوی « بنفشه » دارد
می خوانم آن پرنده را
که می دود در زخم
تا مرگ را شرمگین کند .
- گوش کن –
آنک!
صدا...!
هیس ...!
پنجه بر در می زند!
هفت اختر، پشت در
ازترس
پرپر می زند!
نیمه شب این ، کیست آیا ...؟
...آی !
مبادا هم دوباره
سرنوشت بد
به ما سر می زند!
گوش کن ...
آنک !
صدا ...
هان ...!
پنجه بر در می زند!
*** زنده یاد مرید میرقاید
شاید در اعجاز عدم قطعیت توصیف سپیدی ها ناممکن باشد ولابد به همین دلیل است که درطبیعت رنگ سفید یافته نمی شود (منشا تنوع بیکران رنگها در طبیعت تنها سه رنگ هستند.). اما درطبیعت ما بطور قطع ویفین بقول خودت مهم شیوه نگریستن چشمانی ست که ما داریم تاافق ها را نظاره کنیم .مهم تپش دلی ست که بدون کینه احساس کند و مهم جوششی است که در رگهایمان جاری است تا دراین دنیای وانفسای عصردود وماشین هرگز با خویشتن وتنهایی نیارامیم وتنفس هوای آلوده ملولمان نکند.خودمان باشیم وباورهایمان
خرسندم لحظاتی مهمان مجموعه ات بودم وعلیرغم جوانی واژگانت قابل تحسین است
عینکی زیرپایم شکست
چشمی درونش نبود
اماکسی می گوید
پا روی چشمانم گذاشتی
***
حادثه ی تنهایی
به ارتفاع نگاهم
حادثه ها چقدر زیبایند!
چونان ستاره ای
که چشمک می زند
دوباره آغاز را
می خواهم آسوده کنارتنهایی حادثه ی تو را ورق بزنم
که این سکوت بغضم را به دل راه نمی دهد
همیشه یک نفر درون من می جوشد
همیشه یک نفر گام های مرا می رود
درون این تنهایی
دوباره یک نفر مرا عاشق است !
چگونه به خویشتن وتنهایی بیارامیم
حالا که بی عبور هم
تنها عکسهای یادگاری را دیده
وکشنده ترین بو را زمزمه ی آه کرده ایم
پنهان از نگاه هم
بگو در کمین فاصله دیدارها نشسته اند
ومن در این حادثه
انتظارمرگ را مرده ورق می زنم
*** سعید آژده از مجموعه شعر بوسه برجنوب
در آن لحظه
در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم
کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق منقار می زد باز
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها می خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم
شیرین تر از شهد و شکر می کرد
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
و نرم
و بسیاری که بی شرم
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
بغارت با شتابی آشنا می برد و می رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را می خواست
و می دانم چرا می خواست
و می دانم که پوچ هست این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست
== مهدی اخوان ثالث (م امید)
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد؛
اگر احساسات خود را ابراز نکنیم؛
همان احساسات سرکشی که
موجب درخشش چشمان ما می شود.
و دل را به تپش در می آورد
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد؛
اگر بنده ی عادتهای خویش شویم
و هر روز یک مسیر را بپیماییم.
اگر دچار روزمرگی شویم,
اگر تغییری در رنگ لباس خویش ندهیم,
یا با کسانی که نمی شناسیم سر صحبت را باز نکنیم.
مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد؛
اگر تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم هنگامی که از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم.
اگر حاشیه ی امنیت خود را برای آرزویی نامطمئن به خطر نیاندازیم.
اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم.
اگر به خودمان اجازه ندهیم,
برای یکبار هم که شده
از نصیحتی عاقلانه بگریزیم.
بیایید زندگی را امروز آغاز کنیم!
بیایید امروز خطر کنیم!
همین امروز کاری بکنیم!
اجازه ندهیم که دچار مرگ تدریجی بشویم!
پابلو نرودا
(بیست فو تیها)
آنروز
که وسعت دنیایم
فقط
بیست فوت بود
نام بنگله
هفت اقلیم دلم را
به آسمان شاد یهای
کود کانه پیو ند میزد
و امروز
که بنگله ها در نگاهم
فقیرند
آرزو میکنم
ایکاش
وسعت تمام دنیا
فقط بیست فوت بود !
====
برای مسجد سلیمان
(د کل)
در ضمیر شهر من
که میان سکوت سرو نشسته ست
جانی سو سو نمیز ند
الا
یک د کل
که در حصار فنس ها
خمیازه میکشد
با لبا نی خشک
و
بی رنگ به رخسار
شعر ازمحمد مراد یوسفی نژاد ==باتشکر
گل آن گلدانیم
سرو آن سامانیم
که در او ریشه ماست
ما غریبیم در این آبادی
ما اسیریم در این آزادی
چند گاهیست که از راه دراز
به تماشای نسیم آمده ایم
به تماشای کویری که
ز همت سبز است
ز تکاپو سرشار
وز اندیشه
بهار
ماغریبیم در این آبادی
دل ما اینجا نیست
دل ما آنجاییست
که در او ریشة ماست
راستی
ما به چه کار آمده ایم ؟
پی بیداری
شبنم
نور
پی پر بار شدن
باریدن
پی خورشید شدن
تابیدن
پی آبادی ویرانی خویش
پی آزادی زندانی خویش
پی سامان پریشانی خویش
پی جبران پشیمانی خویش
ماغریبیم در این آبادی
ما اسیریم در این آزادی
جای ما اینجا نیست
جای ما آن جاییست
که او در ریشه ماست
باز باید برویم
باز کاشانه خود را
باید آباد کنیم
خاک ما تشنه باریدن است
ما سزاوار تقلای خودیم
رستگاری صدفی نیست
که آن را موجی
بکشد تا ساحل
و در او مرواریدی باشد
غلطان
نایاب
هیچ صیاد زبر دستی نیز
باز بی تور و تقلا حتی
ماهی کوچکی از دریایی صید نکرد
ما سزاوار تقلای خودیم
هر چه ویرانی از تیشه ماست
رستگاری
شادی
آبرو
آبادی
آرزو
آزادی
همه از رویش اندیشه ماست
باز باید برویم.....
خاک ما تشنه باریدن ماست
مرحوم مجتبی کاشانی
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب
آوردم، سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت، جار
خواهم زد: ای شبنم، شبنم،شبنم.
رهگذر خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،
کهکشانی خواهم دادش.
روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او
خواهم آویخت.
هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید.
هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با
عشق ، سایه را با آب، شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها، به هوا خواهم برد.
گلدان ها، آب خواهم داد
***
خواهم آمدپیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش
خواهم ریخت
مادیان تشنه، سطل شبنم را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت
سهراب سپهری
کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
است ، با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که با ران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم
=== منوچهر آتشی ==
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
وانسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
احمدشاملو-آیدا در آئینه
نشانی
======
خانه دوست کجاست ؟
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد پس به سمت گل تنهایی می پیچی دو قدم مانده به گل پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی خانه دوست کجاست؟ |
=== سهراب سپهری === |
چه می کند؟!
این شاهین بال پریده به سوی
کجای دشت را
نظاره می کند
ومنقارش بریال کدام فاخته
به هواخواهدجست
خدایا!
این فکر رهایم نمی کند
که کجای دشت
خونچکان می شود!
==== یارمحمد اسدپور ===
دوست گرانمایه جناب استاد بهنیا یکی ازمدرسین ارزنده دانشگاه بواسطه تعلق خاطرخود به مسعودبختیاری شعری زیبا سروده است که تقدیم می گردد گرچه بقول خود وبه نقل ازیکی ازشعرا که می گودید درحاشیه شعر زندگی می کند استادبهنیا درحاشیه زندگی شعرمی سراید
((بهمن نامه))
شبنم ، حریر ،صفا !
کی ، چگونه ،وکجا سوختی
که هنوزهم می سوزی؟
صدایت راگم نمی کنم
آوازه خوان شاعر
شاعرآوازه خوان
تومارامی بردی به دورهای دور
زیبا یانازیبا
با خاطرات اجدادی
وقهرمانانی - که شاید خیلی هم قهرمان نبودند-.
غفلتهای کودکی
التهاب نوجوانی
- که خیلی هم طولانی نبود-
وما بازمی گشتیم
تو ما رامی بردی تا مورمور تن ها درصبحگاه کوچ
اشتیاق دیدار حتی با دست های خالی
گرمای چاله ها
(نی چیت ) بره ها
آوازکرناها
سبزه درسبزه ،موج درموج
رنگین کمان شادی
وما بازمی گشتیم.
توما رامی بردی به ستیزه های بی حاصل
لاله های سرنگون
برق قنداق ها
آن روزها که همه زیبایی ها را ((برنو)) می نامیدند
وآدمها
((یا شام گرگ بودند یا ناشتای پلنگ))
با زخم دشنام ها دیرپا تر اززخم های تن
وچپ نوازی توشمال هایی که یرنیستند.
وما بازمی گشتیم
قبرت را درکدام تنه ،دشت ،ایلراه
قبرت رادر کدام لحظه بلوغ
خشم سرخ جوانی
مدارای پیری
قبرت را در زخم کدام ستاره بجویم؟
همه ی تاول های دلت رابترکان
این رود تا به کی شور است
این ایل تابه کی سوگوار
بهمن
آوار
بهمن
آوار
شب شدآنقدر تاریک که ظلمات فراموش شد
وقتی قاصدآمد وخبر به ایل آورد
ضجه بود غیر باور در افکار بلند ایلی
که می تازید بر پهنه روزگار در زمینهای
خشک وبا صفا در زمانهای دور و بی انتها
هرچه ستین بود لرزید .کوه فرو ریخت و
تاراز نعره کشید ولی کبکها نرفتند .
ونخواندند آوازی را که عشق می خواست
در بهمن پارین و برفهای اسفند
دیگر صدای مالکنون نیامد
کرنای کوچک میر شکال هر چه زد چپی بودو
خشکید آنچه را کارون می خواند
بلال بلال را مادران از یاد بردند
و کل برداشتند که مجنونی نبود
تا اورا ببندند و عاقل شود
ازعلیمردان وعبده محمدتنها یادی ماندوسوزی
خدابس مینای سیاه لچک بدون ریال را به سر کرد
و دیگرمردی نبود تا جار هیاری سر دهد
دختران پختن نان را به فراموشی سپردند
همانگونه که دیگر برزگری به گرمسیری نماند
گندمها همه سوختند
وایل ماند بدون تیپ و تیپ بدون سرباز
و بهمن ماند تا دیگر اسفندی نیاید
*** با تشکراز دوست خوبم امان الله شیخ رباط ****