بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن مِی که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
***فریدون مشیری***
روزی که کمترین سرود
بوسه است
وهرانسان
برای هرانسان
برادری ست
روزی که دیگردرهای خانه شان رانمی بندند
قفل
افسانه ایست
وقلب
برای زندگی بس است .
روزی که معنای هرسخن دوست داشتن است
تاتو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف زندگی ست
تامن به خاطر آخرین شعر رنج جست وجوی قافیه نبرم
روزی که هرلب ترانه ایست
تاکمترین سرود بوسه باشد.
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
ومهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
*
ومن آن روز راانتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.
****** احمدشاملو******
کسی می آید
کسی می آید
کسی که دردلش باماست درنفسش باماست درصدایش باماست
کسی که آمدنش رانمی توان گرفت ودستبندزدوبه زندان انداخت
کسی ازباران ، ازصدای شرشرباران ،ازمیان پچ پچ گل های اطلسی
کسی ازآسمان توپخانه درشب آتش بازی می آید
وسفره می اندازد
ونان راقسمت می کند
وپپسی راقسمت می کند
وشربت سیاه سرفه راقسمت می کند
وروزنام نویسی راقسمت می کند
ونمره مریض خانه راقسمت می کند
وچکمه های لاستیکی راقسمت می کند
وهرچه رابادکرده باشدقسمت می کند
وسهم ماراهم می دهد
من خواب دیده ام
فروغ
فریاد
سال ها هست که من گم شده ام
وبه دنبال خودم می گردم
تف به من باد که فریاد نسنجیده زدم
تاکه مجبوربه تاوان مکافات شوم
دادوبیداد زمن ای فریاد
بکُشیدم جماعت
چه حماقت کردم
که نپرسیده ونادانسته
پا در راه عبث بنهادم
ونسنجیده وگمشده فریادزدم
دوست دارم اکنون
بنشینم به کناردل دریا شادان
وبه خورشیدمعلق شده ازسقف امید
خیره شوم
دست هاراتا وسعت عرش
به فراخی افق بازکنم
برکشم ازته جان فریادی
که صدایش برسد تا جایی
که بود فردایی
وبگویم همه شان را
ازکور و زکر
من پشیمان شده ام
دوست دارم بزنم فریادی
نه ازآن فریادی
که ازاین فریادی
*** غلام رضایی میرقاید ازمجموعه شعر باران به صفحه تاریک ***
افسرئی فخر بسه سی تو که بعد از مرگت | |
اسم لُر تا به ابد زنده ز اشعار تونه |
واینگونه بود پیدایش طلای سیاه
وبدینگونه بود که شهرم را شناختم دیاری که برایم تابستان طاقت فرسا را مانند زمستانی ملایم می نمود وارزش هر تپه ای که گوسفندان به چرای آن می رفتند به اندازه چاه نفتی بود که ارزانی دیگران می شد ومن یافتم .آنچه را که می دیدم وجود نداشت وبا غبار چاهی که آتش می گرفت خورشید را از دست می دادم ودوباره غروبی غم انگیز را تجربه می کردم غروبی را که من می گویم دیگر طلوعی نبود .ودیدم که چگونه علفهای قابل خوردن خشک می شوند وگوسفندان بدون دندان پوزه بر خاک می مالند وبوی گاز را استشمام می کنند وباز غم انگیز شد داستان زندگی من وشهر مسجد بی سلیمانم با نگین گمشده حضرت سلیمان که ما نتوانستیم آنرا پیدا کنیم ودیگران دیدند .
در سال 1280رخ داد آنچه را که با بی عقلی شاه دیگری که می خواست مملکت آبادی داشته باشد ونمی دانم که با کدامین گناه شهرم را به زیر سلطه ابر شیطان قرن برد وهرچه خواست بگیرد پرداخت کرد .
وهرگلیمی را آب داد تا اقلیمی را بخشکاند ونیز دیدم آنچه که نباید ببینم در 1287بود در میدان نفتون شهرم ، سر می بریدن به گناه داشتن خون سیاه ودیدم با برادرانم چه کردند آنچه را که مال خودمان بود ودیگری می برد ومن وما نظاره می کردیم وحسرت نوش جان. مثل ماسه گرفتن کارون شد آب داشت ولی گداری در پی نبود ، ماهی داشت ولی به تور نمی آمدند واز قلاب فراری . کشتی داشت اما به گل نشسته وبدون ناخدا وحتی بدون بلم ران .
1292بود که برا درانم را به آبادان بردند برای تسویه نفت نه تصفیه تا زحمت آلودگی هم درکشورشان نباشد واینبار نیز من باید تحمل میکردم .آنها طلای ناب رامی خواستند فقط عیار24 ،بر گرفته از پالایشگاه من وبرادرانم ولی دیگر کسی نماند حتی عبدالرحمان وعبدالزهراو...
اما فریادی آمد از دور بود وخیلی دیر ،از پشت کوهها وتپه ها ودشت ها، می گویند سال 1329خورشیدی بود. تاریخ ثبت کرد ولی چه فایده من که هنوز خورشید را نمی بینم گفتم ما خودمان می خواهیم که باشیم گفتند سخت است گفتیم می خواهیم باشیم به سختی زاگرس و نه برفهای دامنه آن گفتند سخت تر. برادرانم نیز گفتند بعد اشک ریختیم سیاه بود ولی ماشین نداشتیم جاده ای برایمان گذاشتند بدون علامت خطر قطاری دادند بدون ریل ولی ما رفتیم با برادرانمان ،گرچه گاهی سقوط می کردیم ولی رفتیم گرچه گاه اولین بودیم اما آنها جلوتر بودند سال 1340بود گاز را بردند اما بدون سیلندر راه طولانی بود .گفتند برادرانم درراه اند و می آیند سال 1357بود آنها آمدند ما خوشحال شدیم ولی از کنارنمان گذشتند . ما ماندیم با همان غروب غم انگیز ما ماندیم باغرورگذشته هامان وما ماندیم و رویاهامان وشهرماندو...
امان ا...شیخ رباطی
1280بستن قرارداد کنسرسیوم محمد علی شاه
1287اولین چاه نفت میدان نفتون مسجدسلیمان
1292 احداث پالایشگاه آبادان
1329ملی شدن صنعت نفت
1340قرار داد بردن گاز از مسجدسلیمان
1357انقلاب اسلامی
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
***
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم
احمد شاملو
با خیال تو چه سازم که به مو جنگ اکنه هی فشارم اده و هی دلمه تنگ اکنه
ئی قدر اشک بریزم که دلت نرم آبو تا بفهمی که اوُهم رخنه منه سنگ اکنه
دل چی آینه خمه دادُ مت اما بت اگم بـیـوفائی فقط ئی آیـنـنـه زنگ اکنه
چکنم نهله دلم او تو دیه دیر آبوم عزممه سست اکنه، پای منه لنگ اکنه
بنیر چند یو خین کرده منه قلب مو که چکهً خین دلم پاک جوممه رنگ اکنه
سر عشقه که به مو حرف نزیده یارم مو افهمم که دلس هی دلمه بنگ اکنه
افسر از وضع خوس و خلق خدا دلتنگه که چینو باخوس وبابخت خودس جنگ اکنه
***داراب افسربختیاری ***
نمیدانم پس ازمرگم چه خواهد شد
نمی خواهم بدانم کوزه گرازخاک اندامم چه خواهد ساخت
ولی بسیارمشتاقم, که ازخاک گلویم سوتکی سازد,
گلویم سوتکی باشد,
بدست کودکی گستاخ وبازیگوش و
اویکریزوپی درپی
دم خویش رابرگلویم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفته را آشفته ترسازد,
بدین سان بشکند در من,
سکوت مرگبارم را
*** دکترعلی شریعتی***
بگذار
مهربانتر از یاد روم
که اینجا در کنار خاموشی من
هزار ناله غمگین
می روید
ازگلو
اینجا
کنار سلول من
پوست هایی ست
که زخم های کبود دارند!
آه ...چگونه بگویم
عرف این پاییز دیوانه را
اینک که با تمامی یقین
لگدکوب این آغاز می شوم
آه ...اکنون
پلک در اطمینان تو می بندم
ای آرامجای گور.
==== یارمحمداسدپور ===
دردشت بی علف
اسبی
پوزه می ساید
برلوله ی سیال سیاه
وبه یادستیغ برفی کوه
شیهه می کشد
افسوس که
ازسال های دور
جزنشانی برپهنه وهن
باقی نمانده است.
ای کاش
دراین کوره راه
بیدارباش فردا
قافله ی صبح دمان را
به تقدیرخویش
آشناکند.
ازمجموعه باران به صفحه تاریک غلام رضایی میرقاید
حکیمی راپرسیدند:چندین درخت نامور که خدای عزوجل آفریده است و برومند هیچ یک را آزاد نخوانند مگر سرو را که ثمره یی ندارد .دراین چه حکمت است؟
گفت : هردرختی را ثمره معین است که به وقتی معلوم به وجودآن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقت خوش است و این است صفت آزادگان!
برگرفته ازگلستان سعدی
به سرو گفتند چرا میوه نمی آری بگفتا که آزادگان تهی دستند
ناصرخسرو
....
اسب سفید وحشی!
شمشیر مرده است...
خالی شده است سنگر زین های آهنین
هر دوست کاو فشارد دست مرا ز مهر
مار فریب دارد پنهان در آستین.
اسب سفید وحشی!
در قلعه ها شکفته گل جام های سرخ
بر پنجه ها شکفته گل سکه های سیم
فولاد قلب ها زده زنگار
پیچیده دور بازوی مردان طلسم بیم.
اسب سفید وحشی!
در بیشه زار چشمم جویای چیستی؟
آنجا غبار نیست, گلی رسته در سراب
آنجا پلنگ نیست, زنی خفته در سرشک
آنجا حصار نیست, غمی بسته راه خواب.
.....
==نقل ازمجله خانواده سبزشماره ۱۴۴===
عاشقانه برای بعدازباران
آسمان آمد و
آهسته زیر گوش ماه
ازچیزی سخن گفت انگار.
ماه آمد و
پرده پرده کنارکوچه نشست
ازچیزی سخن گفت انگار
کوچه
کوچه بی کبوتر حتی
رو به روشن ترین پنجره آمدو
ازچیزی سخن گفت انگار
چیزی ، رازی ، حرفی ،سخنی شاید:
سربسته ازچراغی
شکسته هزار پاییز بی پایان،
که فقط باد
خاموشی خزانی اش رامی فهمید،
که فقط بادمی دانست
درون رهگذرخسته این سال ها
چه می گذرد.
کوچه ، پیر
درخت ، پیر
خانه ،پیر
من ...پیر و
گلدان بالای چینه که پرغبار!
اگرمرده ای
بیاومراببر،
واگرزنده ای هنوز،
لااقل خط وخبری ،
رد ورویایی ،
چیزی ، خوابی ، خیالی ...بی انصاف
شایدشبی فرارسد
که درکهنه دیاری
آسوده می بنوشم
وخشنودبمیرم ،
چراکه بردبارم
اگرکه دردم آرام گیرد،
اگرمرا زری باشد
به شمال روم یابه تاکستان؟
وه که رویاچه منفوراست ،
چراکه یکسرنقش برآب است!
واگرزمانی باز
همان مسافرپیشین شوم ،
هرگزدرِمهمانسرای سبز
برمن گشوده نمیشود...
کورانه
انگشت به دهان می گیرم
درحجامت مرگ
برای گیسوان توکه بادمی خورد.
که جوان می مانی به باغ
بعدازمن.
دلم برای زنده بودنم می گیرد
دلم برای بهارسی سالگیت.
چه کودکانه
درمعبرقبر
می گریم .
داریوش اسدی کیارس ----ازمجموعه شعرطعم دهان سیب