شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

سرود گل


با همین دیدگان اشک آلود ،
از همین روزن گشوده به دود ،
به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !

به شکوفه ، به صبحدم ، به نسیم ،
به بهاری که می رسد از راه ،
چند روز دگر به ساز و سرود .

ما که دل های مان زمستان است ،
ما که خورشیدمان نمی خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد ،
ما که پای امیدمان فرسود ،
ما که در پیش چشم مان رقصید ،
این همه دود زیر چرخ کبود ،

سر راه شکوفه های بهار
گریه سر می دهیم با دل شاد
گریه شوق ، با تمام وجود !

سال ها می رود که از این دشت
بوی گل یا پرنده ای نگذشت

ماه، دیگر دریچه ای نگشود
مهر ، دیگر تبسمی ننمود .

اهرمن می گذشت و هر قدمش ،
ضربه هول و مرگ و وحشت بود !
بانگ مهمیزهای آتش ریز
رقص شمشیرهای خون آلود !

اژدها می گذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب می فرمود .
وز نفس های تند زهرآگین ،
باد ، همرنگ شعله بر می خاست،
دود بر روی دود می افزود .

هرگز از یاد دشت بان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود

اشک در چشم برگ ها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود .

دشمنی ، کرد با جهان پیوند
دوستی ، گفت با زمین بدرود ...

شاید ای خستگان وحشت دشت !
شاید ای ماندگان ظلمت شب !

در بهاری که می رسد از راه ،
گل خورشید آرزوهامان ،
سر زد از لای ابرهای حسود .

شاید اکنون کبوتران امید ،
بال در بال آمدند فرود ...

پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !

                 فریدون مشیری

 

آفرین جان آفرین پاک را          آنکه جان بخشید وایمان خاک را  

 

***** 

نوروز گرچه روزی است نو  در سالی نو اما روز کهنه روزگاران گذشته است
نوروز روز نخستین آفرینش است

 

نوروز طلیعه شکفتن و روییدن است و فروردین موسم آفرینش آفریدگار

وبهار بهترین بهانه برای آغاز   

وِ آغاز بهترین بهانه برای زیستن واز نو رستن

آغاز موسم شکفتن این عید کهن پارسی برشما مبارک

تجلیل از یارمحمد

 

 دوست عزیزم یارمحمد اسدپور مدتی است که به قول اداری ها به افتخار بازنشستگی نائل شده 

و این بهانه ای بود که اولین همایش شعر کارکنان مخابرات خوزستان  در هفته قبل همراه با تجلیل از یارمحمد باشد.یارمحمد در این مراسم شعری خواند که بی مناسبت نیست تا آن را در وبلاگ نگنجانم  برایش همیشه سلامت و سعادت آرزو دارم 

حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد         جانها فدای مردم نیکو نهاد باد

********

شب عید است وشهر در تاریکی  

صبح بر گرده عقربه ها در راه است  

دل هر آدمیی پی نوری می گشت   

شب عید است و سخن از تقسیم تاریکی 

چراغ برگیرید 

سبب این تاریکی خستگی دل ها نیست 

سبب تاریکی شاید هق هق کودکی باشد  

در حسرت یک جامه نو  

شب عید است ورقص یک ماهی در شیشه آب 

جان ماهی در دست یک کودک شاد 

چشم مادر ز سر سفره هفت سین 

به پی خوشبختی 

به پی اوراد یک روزی نان  

صبح به پس کوه بلند 

به نزدیکی این بید حیاط در راه است  

کودکی در بستر صبح 

به پی سکه عیدی می گشت 

شهر در تاریکی  

دل هر آدم  

به پی نوری بود

عقاب باش

 دکتر وین دایر در کتاب «عظمت خود را دریابید»  می­گه: آدم­ها دو دسته اند، غازها و عقاب­ها . هرگز نباید عقاب­ها رو به مدرسه غازها فرستاد و نباید افکار دست و پاگیر غازها فکر عقاب­ها رو مشغول کنه. کسی که مثل غاز هست و و مثل اون تعلیم داده شده نمی­تونه درست پرواز کنه و خار و خاشاک مانع پروازش می­شه. ولی عقاب رسالتش اوج گرفتنه. عقابی که مثل غاز رفتار می­کنه از ذات خودش فرار می­کنه.اما بدترین چیز ندونستن قوانین عقاب­هاست. این که ندونیم چطوری عقاب باشیم.

عقاب وقتی می‌خواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبه‌ی یک صخره، به انتظار یک اتفاق می‌نشیند!می‌دانید اتفاق چیست؟ گردبادی که از رو‌به‌رو بیاید!

عقاب به محض این‌که ‌آمدن گردباد را احساس ‌کرد، بال‌های خود را می‌گشاید و اجازه می‌دهد ‌باد، او را با خود بلند کند.

به محض این‌ که طوفان قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرنده‌ی بلند‌پرواز، سر خود را به‌سوی آسمان بلند می‌کند و عمود بر طوفان می‌ایستد و مانند گلوله‌ی توپی، به سمت بالا پرتاب ‌می‌شود. او آنقدر با کمک باد مخالف، اوج ‌می‌گیرد تا به ارتفاع موردنظر برسد و آنگاه با چرخش خود به ‌سوی قله‌ی موردنظر، در بالاترین نقطه‌ی کوهستان، مأوا می‌گزیند.

خوب به شیوه‌ی عقاب برای بالارفتن دقت کنید. او منتظر حادثه می‌ماند، حادثه‌ای که برای مرغ‌های زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان می‌نشیند تا از انرژی پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده کند.

وقتی طوفان از راه می‌رسد، عقاب به‌جای زانوی غم بغل‌گرفتن و در کنج سنگ‌ها پناه‌گرفتن، جشن می‌گیرد و خود را به بالاترین نقطه‌ی وزش باد می‌رساند و از آن‌جا، سنگین‌ترین ضربه‌های گردباد را به نفع خود به‌کار می‌گیرد؛ عقاب از نیروی مهاجم، به نفع خویش استفاده می‌کند.

او نه‌ تنها از نیروی مخالف نمی‌هراسد، بلکه منتظر آن نیز می‌نشیند‌ چرا که می‌داند این انرژی پنهان در نیروی مخالف است که می‌تواند او را به فضای بالاتر پرتاب کند.

پس اگر قرار است نیروی کمکی برای صعود شما حاصل گردد، قاعدتاً باید این نیرو از سوی مخالفان شما تأمین شود‌ بنابراین وقتی اتفاقی خلاف میل شما رخ‌می‌دهد، به‌جای عقب‌نشینی و سرخوردگی و واگذار کردن میدان، بی‌درنگ عقاب‌گونه جشن بگیرید و این رخداد ناخوشایند را به فال نیک گرفته و سعی‌کنید ‌در لابه‌لای این حادثه‌ی به ظاهر نامطلوب، خواسته و طلب موردنظر خود را پیدا کنید و با استفاده از نیروی مخالف، خود را به خواسته‌ی خویش نزدیک سازید.  

فرایند عمر عقاب خود حدیث دیگری است . 

عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
عقاب می‌تواند تا 70 سال زندگی کند. ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد. زمانی که عقاب به 40 سالگی می‌رسد چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند. نوک بلندو تیزش خمیده و کند می‌شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسببند و پرواز برای عقاب دشوار می‌گردد.
در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.
یاباید بمیرد و یا آن که فرایند دردناکی را که 150 روز به درازا می‌کشد پذیرا باشد. برای سپری کردن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند. در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می‌کوبد تا نوکش از جای کنده شود.
پس از کنده شدن نوکش٬ عقاب باید با گرسنگی وضعف صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬ سپس باید چنگال های پایش را از جای برکند. زمانی که به جای چنگال های کنده شده٬ چنگال های تازه ای در آیند  آن وقت عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می‌کند. وبعد منتظر می ماند تا پرهای تازه در آورد.سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده ...
و 30 سال دیگر زندگی می‌کند.

                ..................  حول حالنا الی احسن الحال


 این دگرگونی ضروری است؟؟؟ زیرا عمر دو باره ای ارزانی می کند این قانون بقای طبیعت است همچون بهار .اگر حال وهوای ما تغییری نکند همچنان طبیعت مان زمستانی خواهد بود سرد و ظلمانی
بیشتر وقت ها برای بقا٬  باید فرایند تغییر را آغاز کنیم.  باید از خاطرات قدیمی٬ عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم.
تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می‌توانیم از فرصتهای زمان حال بهره مند گردیم. 

  

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
 
نسیمی بوی فروردین نیاورد
 
پرستو آمد و از گل خبر نیست
 
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
 
که ایین بهاران رفتش از یاد
 
چرامی نالد ابر برق در چشم
 
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
 
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
 
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
 
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
 چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
 
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
 
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
 
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
 
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
 
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
 
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
 
بهار آمد گل نوروز نشکفت
 مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
 
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
 
مگر دارد بهار نورسیده
 
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
 
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
 
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
 
که از خون شهیدان شرمگین است
 
بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای
 
گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
 
بهارا خیز و زان ابر سبک رو
 
بزن آبی به روی سبزه ی نو
 
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
 
نوایی نو به مرغان چمن بخش
 
بر آر از آستین دست گل افشان
 
گلی بر دامن این سبزه بنشان
 
گریبان چاک شد از ناشکیبان
 
برون آور گل از چاک گریبان
 
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
 
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
 
که می بارد بر آن باران آتش
 
بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
 
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
 
که از خون جوانان لاله گون گشت
 
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
 
مزار کشتگان را غرق گل کن
 
بهارا از گل و می آتشی ساز
 
پلاس درد و غم در آتش انداز
 
بهارا شور شیرینم برانگیز
 
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
 
مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
 
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
 
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
 
بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
 
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
 
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
 
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
 
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
 
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
 
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
 
بهارا باش کاین خون گل آلود
 
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
 
بر اید سرخ گل ، خواهی نخواهی
 
وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
 
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
 
به ایین دگر ایی پدیدار

هوشنگ ابتهاج

                 

ای مهربان تر از برگ

ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران

بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینه‌ی نگاهت پیوند صبح و ساحل

لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

بازا که در هوایت خاموشی جنونم

فریاد‌ها برانگیخت از سنگ کوه ساران

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز

کاین گونه فرصت از کف دادند بی‌شماران

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم

بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمه‌ی محبت بعد از من و تو ماند

تا در زمانه باقیست‌ آواز باد و باران

                               م سرشک

به احترام مولانا

              *آخرین سروده حضرت مولانا در بستر مرگ* 
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

برشاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد رادواکن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر ا‍‍ژدهاست بر ره عشق است چون زمرد

از برق این زمرد هین دفع اژدها کن