نسل توفان
حیران ومست ومدهوش
بارنج دوش بردوش
آوازکودکان را
ازکوچه می کنم گوش:
(من یارمهربانم
داناوخوش بیانم
گویم سخن فراوان
باآنکه بی زبانم )
بانگ بلندچاووش
ازکوچه آیدم گوش:
همرنگ مردگانم
آواره ی زمانم
باآنکه زنده هستم
نادان وبی بیانم
بانگ بلندچاووش
ازکوچه آیدم گوش:
این زندگی چه سخت است
حاصل فصل تلخ است
مردن نسل توفان
بی آرزوچه سخت است
**غلام رضایی میرقاید**
***بره***
بیرون سرمی بریدند
که من یک مشت ارزن به مرغ عشقم دادم
کلوخی قندبه چاه لیوانم انداختم
پس درازکشیدم
روی رخت خواب ابری پریشان
صدایی سرخ ازخرخره می آمد
که من پنجره راازاتاق
باپرده ای آبی جداکردم
همه چیزتمام شد
بارفتن کودکی
باسینی گوشت قربانی به خوان همسایه
****جمشیدعزیزپور****
لایوتسه می گوید:
خمیده باش تاراست بمانی
تهی باش تاپربمانی
فرسوده باش تاتازه بمانی.
زندگی درمفهوم خودهنری است بسیارظریف ومشکل .شایدکسی نتواندبه مقام انسان کامل برسدوفرارفتن ازخویشتن خویش درگروهارمونی تن وروان است .عین القضات همدانی می گویدرسیدن به خدا دوقدم است نخستین گام ازخودفراتررفتن است وگام دیگرازدنیافراتررفتن .
مولاناهم می گوید
چون ازاوگشتی همه چیزازتوگشت چون ازاوگشتی همه چیزازتوگشت
کارون
در گلستانه
دشتهایی چه فراخ!
کوههایی چه بلند!
در گلستانه چه بوی علفی میآمد!
من در این آبادی، پی چیزی میگشتم:
پی خوابی شاید،
پی نوری، ریگی، لبخندی.
پشت تبریزیها،
غفلت پاکی بود،
که صدایم میزد.
پای نیزاری ماندم، باد میآمد، گوش دادم:
چه کسی با من، حرف میزد؟
سوسماری لغزید.
راه افتادم
یونجه زاری سر راه،
بعد جالیز خیار، بوتههای گل رنگ
و فراموشی خاک.
و چه اندوه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، میچرخد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.
سایهها میدانند، که چه تابستانی است.
سایههایی بی لک،
گوشهای روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم
صبح.
و چنان بی تابم، که دلم میخواهد.
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند.»
نمی توانم گفت
با تو این راز نمی توانم گفت
ـ در کجای دشت نسیمی نیست
که زلف را پریشان کند
آرام
آرام
از کوه اگر می گویی
آرام تر بگوی!
برکه ای که شب از آن آغاز می شود
ماهی اندو هگین می گردد
و رشد شبانه ی علف
پوزه اسب را مرتعش می کند
آرام !
آرام !
از دشت اگر می گویی.
گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد
در کدامین ذهن است
به جز گوسفندی که
اینک پیشاپیش گله می آید
آه میدانم
اندوه خویشتن رامن
صیقل نداده ام!
بتاب ؛ رویای من
به گیاه و بر سنگ
که اینک؛معراج توراآراسته ام من
گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ی ده می ماند
بوی فراوانی در مشام دارد
صبحی اگر هست
بگذار با حضور آخرین ستاره
در تلاوتی دیگر گونه آغاز شود
ستاره ها از حلقوم خروس
تاراج می شود
تا من از تو بپرسم
ـ اکنون ؛ای سرگردان !
در کدام ساعت از شبیم؟
انبوهی جنگل است که پلک مرا
بر یال اسب می خواباند
و ستاره ای غیبت می کند
تا سپیده دمان را به من باز نماید.
میراث گریه ؛آه
در خانه ام
سینه به سینه بود
*****هوشنگ چالنگی*****
نوشدن حالها رفتن این کهنه هاست(مولانا)
طبیعت درحال تحول وتجدیدحیات است بهاردرراه می باشدوزندگی
درجریان .امابرای این تداوم وبقا
سازندگی وانهدام هردوبایدباشندتازندگی استمراریابد.درهرحال تغییریک
واقعیت و ضرورت جداناشدنی ازنظام هستی است وبنوعی حیات
مادرگروتغییروتکامل می باشد.همینگونه شیوه
فکرکردن واندیشیدن نیزدرحال تغییراست امابقول تافلر فقط عده
محدودی متوجه این دگرگونی می شوندویکتورهوگوهم معتقداست هیچ چیزبه
قدرت فکری نیست که زمانش رسیده باشد. انسان محتاج تحول است
وبرای این نوسازی وپویایی نیازبه تغییرداردبازنگری وتغییرمناسب
درباورها نگرشها ورفتارهاتافردبتواندسازگاروهمسوباشرایط به تعالی
وتکامل برسددرحقیقت افکاروایده های جدیدهمچون خونی است که
بایددرکالبدجریان یابدتابه انسان طراوت وتازگی بخشد
***
بهارآیدپیرهن بیشه نوشود نوترشوداگرریشه نوشود
زیباست برسرت کلاه نو زیباترآنکه درسرت اندیشه نوشود
امیدکه بامطالعه گذشته نگاهی به حال وامیدبه آینده فردای خوبی
برای خودبسازیدوسالی سرشارازتحول وتعالی درپیش داشته
باشیدوسالهای گذشته تان بدترازسالهای آتی شماباشد
آن که دررامی کوبد!
به اهل خانه نزدیکتراست
آن که درراآهسته می کوبد!
غریبه ای است
که قصدآشنایی دارد
امابدان
آن که پشت درمنتظراست
ازهمه عاشق تراست !
****یارمحمداسدپور****
(مسجدسلیمان - دوراه لا لی)
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
ای دل من، گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن مِی که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
***فریدون مشیری***
روح بلندآن است که به زادگاه خودعلاقه مندباشی ودرآرزوی آن به سربری. سزاوارترین شهرهابه دلداگی شهری است که آبش رااشامیده ای وخوراکش راخورده ای وگویند:سرزمین مرددایه ی اوست وخانه اش گاهواره ی او.
بقراط می گوید:به هربیماری ازغذای سرزمینش دهید زیرا نفس به غذاهای سرزمین خودگرایش دارد.
دیگری می گوید: نشانه خردمندان خوگرفتن بادوستان ودلدادگی به وطن وخان ومان است.
گویند:اگرخواهی وفای کس وپایداری عهدوپیمانش بدانی ، بنگرکه به دلدادگی اوبه وطنش وکشش دل اوبه دوستانش وسرشک اوبرگذشته ی روزگارانش .
البلدان