شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

عیدتون منه عیدا


چم آسیاب  اسفند۸۳- ۵ کیلومتری مسجدسلیمان - پاتوق سیزده بدرمن

سال
نوبرهمه عزیزان مبارک


سیزده بدر
========
شادی هایشان رابه کوه می خوانند

وآوازهایشان رابه دره ها

سبک که می شوند

بازمی گردند

تاماتم

بازازکدام سوببارد

       -----غلام رضوی ---

اهمیت پایداری درراه هدف

 دستاوردهای ارزشمندزندگی همواره درپایان مبارزه

هاپدیدارمی شوندنه درآغاز.آن قدرقدرت پیش بینی

ندارم که بدانم چندقدم دیگربه هدف بیش نمانده

است .ممکن است درهزارمین قدم نیزباشکست

روبروشوم ویاموفقیت درپیچ بعدی باشدبنابراین

هرگزنخواهم دانست که چه اندازه به آن نزدیکم

مگرآن پیچ رانیزپشت سرگذارم .پس همواره گامی

دیگربه جلوبرخواهم داشت واگرکافی نباشدگامی

دیگروگامی دیگرتابه سرمنزل مقصودبرسم .براین

حقیقت واقفم که پیشروی گام به گام دشوارنیست

                                                           اگوستین مندینو


                                                     تمبی
**شعربهارتمبی ***

             
این گلبنان وگندمزار
رنگین کمان فروردین

بیهوده نیست
خنیاگران سبزو
آوای کودکان
وهمهمه که درتمبی است

زان سوی آب هاو
به جان بومی ها
که ترکه بازی شان
چون روزمرغان ست

گاه زندگی به چهره یی بازاست
گاه به کوتاهی بسیاراما آه آه
                      هرمزعلیپور


نسل توفان

حیران ومست ومدهوش


بارنج دوش بردوش


آوازکودکان را


ازکوچه می کنم گوش:


(من یارمهربانم


داناوخوش بیانم


گویم سخن فراوان


باآنکه بی زبانم )


بانگ بلندچاووش


ازکوچه آیدم گوش:


همرنگ مردگانم


آواره ی زمانم


باآنکه زنده هستم


نادان وبی بیانم


بانگ بلندچاووش


ازکوچه آیدم گوش:


این زندگی چه سخت است


حاصل فصل تلخ است


مردن نسل توفان


بی آرزوچه سخت است


**غلام رضایی میرقاید**
 

 

***بره***

بیرون سرمی بریدند

که من یک مشت ارزن به مرغ عشقم دادم

کلوخی قندبه چاه لیوانم انداختم

پس درازکشیدم

روی رخت خواب ابری پریشان

صدایی سرخ ازخرخره می آمد

که من پنجره راازاتاق

باپرده ای آبی جداکردم

همه چیزتمام شد

بارفتن کودکی

باسینی گوشت قربانی به خوان همسایه

****جمشیدعزیزپور****

توانابودهرکه دانابود

لسترتارو استاداقتصاد می گوید:

((پایه های قدیم کامیابی فروریخته است درتمام طول تاریخ

بشرمنشاکامیابی دستیابی به منابع طبیعی مانندزمین طلا

ونفت بوده است .ناگهان ورق برگشته ودانش به جای آن

نشسته است این عصرعصرصنایع انسان ساخته برپایه

دانایی وتوانایی های مغزی است .

بیل گیتس ثروتمندترین مرددنیامالک چیزهای ملموس

نیست .نه زمین داردنه طلانه نفت نه کارخانه نه فعالیت

صنعتی دیگرونه ارتش وسپاهی.این نخستین باردرتاریخ

بشراست که ثروتمندترین مرددنیافقط دانش دارد.))

قطعادروازه های ورودبه این گنجینه درزیرزمین نیست ونیازبه
کاوش نداردبلکه درروی آن ودرنبوغ ودانش ومعرفت

آنسانهانهفته است وصرفامحتاج گستره وفضایی است که

بذردانش درآن پاشیده شودبرویدوآبیاری شودتاببارنشیند

درخت توگرباردانش بگیرد         به زیرآوری چرخ نیلوفری را 


آن جا که می‌ایستی

آیا آن جا که می‌ایستی
حکایت جانهایی‌ست
که در انتظار نوبت خویشند
تا گُر گیرند؟

آیا آن جا که می‌گذری
انبوهی‌ی رودهاست
که گلوی مردگان را
می‌جویند و باز پس نمی‌دهند؟

کمانداران و آبزیان
غرق می‌شوند دست در آغوش
و بر هر ریگ که فرود می‌آیند
صدای مرا می‌شنوند
که نمی‌خواستم بمیرم.
****هوشنگ چالنگی ****

لایوتسه می گوید:
خمیده باش تاراست بمانی
تهی باش تاپربمانی
فرسوده باش تاتازه بمانی.
زندگی درمفهوم خودهنری است بسیارظریف ومشکل .شایدکسی نتواندبه مقام انسان کامل برسدوفرارفتن ازخویشتن خویش درگروهارمونی تن وروان است .عین القضات همدانی می گویدرسیدن به خدا دوقدم است نخستین گام ازخودفراتررفتن است وگام دیگرازدنیافراتررفتن .
مولاناهم می گوید
چون ازاوگشتی همه چیزازتوگشت               چون ازاوگشتی همه چیزازتوگشت

    
                                              کارون  
در گلستانه

دشت‌هایی چه فراخ!

کوه‌هایی چه بلند!

در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:

پی خوابی شاید،

پی نوری، ریگی، لبخندی.

پشت تبریزی‌ها،

غفلت پاکی بود،

که صدایم می‌زد.

پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:

چه کسی با من، حرف می‌زد؟

سوسماری لغزید.

راه افتادم

یونجه زاری سر راه،

بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ

و فراموشی خاک.
و چه اندوه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، می‌چرخد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.
سایه‌ها می‌دانند، که چه تابستانی است.
سایه‌هایی بی لک،
گوشه‌ای روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم
صبح.
و چنان بی تابم، که دلم می‌خواهد.
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا می‌خواند.»
***سهراب سپهری***

نمی توانم گفت

با تو این راز نمی توانم گفت

ـ در کجای دشت نسیمی نیست

که زلف را پریشان کند

آرام

آرام

از کوه اگر می گویی

آرام تر بگوی!

برکه ای که شب از آن آغاز می شود

ماهی اندو هگین می گردد

و رشد شبانه ی علف

 پوزه اسب را مرتعش می کند

آرام !

آرام !

از دشت اگر می گویی.

گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد

در کدامین ذهن است

به جز گوسفندی که

اینک پیشاپیش گله می آید

آه میدانم

اندوه خویشتن رامن

صیقل نداده ام!

بتاب ؛ رویای من

به گیاه و بر سنگ

که اینک؛معراج توراآراسته ام من

گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ی ده می ماند

بوی فراوانی در مشام دارد

صبحی اگر هست

بگذار با حضور آخرین ستاره

در تلاوتی دیگر گونه آغاز شود

ستاره ها از حلقوم خروس

تاراج می شود

تا من از تو بپرسم

ـ اکنون ؛ای سرگردان !

در کدام ساعت از شبیم؟

انبوهی  جنگل است که پلک مرا

بر یال اسب می خواباند

و ستاره ای غیبت می کند

تا سپیده دمان را به من باز نماید.

میراث گریه ؛آه

در خانه ام

سینه به سینه بود

*****هوشنگ چالنگی*****

نوشدن حال ها رفتن این کهنه هاست

نوشدن حالها    رفتن این کهنه هاست(مولانا)

طبیعت درحال تحول وتجدیدحیات است بهاردرراه می باشدوزندگی

درجریان .امابرای این تداوم وبقا

سازندگی وانهدام  هردوبایدباشندتازندگی استمراریابد.درهرحال تغییریک

واقعیت و ضرورت جداناشدنی ازنظام هستی است وبنوعی حیات

مادرگروتغییروتکامل می باشد.همینگونه شیوه

فکرکردن واندیشیدن نیزدرحال تغییراست امابقول تافلر  فقط عده

محدودی متوجه این دگرگونی می شوندویکتورهوگوهم معتقداست هیچ چیزبه
قدرت فکری نیست که زمانش رسیده باشد. انسان محتاج تحول است

وبرای این نوسازی وپویایی نیازبه تغییرداردبازنگری وتغییرمناسب

درباورها نگرشها ورفتارهاتافردبتواندسازگاروهمسوباشرایط به تعالی

وتکامل برسددرحقیقت افکاروایده های جدیدهمچون خونی است که

بایددرکالبدجریان یابدتابه انسان طراوت وتازگی بخشد

***
بهارآیدپیرهن بیشه نوشود                   نوترشوداگرریشه نوشود

زیباست برسرت کلاه نو              زیباترآنکه درسرت اندیشه نوشود

امیدکه بامطالعه گذشته نگاهی به حال وامیدبه آینده فردای خوبی

برای خودبسازیدوسالی سرشارازتحول وتعالی درپیش داشته

باشیدوسالهای گذشته تان بدترازسالهای آتی شماباشد


آن که دررامی کوبد!
به اهل خانه نزدیکتراست
آن که درراآهسته می کوبد!
غریبه ای است
که قصدآشنایی دارد
امابدان
آن که پشت درمنتظراست
ازهمه عاشق تراست !
****یارمحمداسدپور****

میراث

جای این حوصله خالیست
پشت تردیدچه پنهان ماندست
طفل اندیشه ی بی طاقت من
                          گریان است
و  ز  هرسودرسایه نور
به تماشای جهان می ایستد
وبه میراث نیاکان بشر
چشم غم می دوزد
اگراین عصرمهیب
نفت درچشمه آزادی مامی ریزد
چه عجب
    بوی گنداب روانش آیا
می تواندبه مشام خردخفته گلزارامید
بوی بیداری راافشاند؟

جای این حوصله خالیست
پشت تردیدچه پنهان ماندست
طفل اندیشه ی بی طاقت من سرگردان
     سربرآورده به جار
    که ز میراث وطن
             بجز ازرنج بجا
چه روامانده به ما
چه به جامانده ز ما
****غلام رضایی میرقاید***

نرم نرمک می رسداینک بهار ...خوش بحال روزگار...

                                                   (مسجدسلیمان - دوراه لا لی)
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک

شاخه های شسته، باران خورده، پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگ های سبز بید

عطر نرگس، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

ای دل من، گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمی پوشی به کام

باده رنگین نمی نوشی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن مِی که می باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش می شود هفتاد رنگ

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار


***فریدون مشیری***

سجده گاه سلیمان

روح بلندآن است که به زادگاه خودعلاقه مندباشی ودرآرزوی آن به سربری. سزاوارترین شهرهابه دلداگی شهری است که آبش رااشامیده ای وخوراکش راخورده ای وگویند:سرزمین مرددایه ی اوست وخانه اش گاهواره ی او.

بقراط می گوید:به هربیماری ازغذای سرزمینش دهید زیرا نفس به غذاهای سرزمین خودگرایش دارد.

دیگری می گوید: نشانه خردمندان خوگرفتن بادوستان ودلدادگی به وطن وخان ومان است.

گویند:اگرخواهی وفای کس وپایداری عهدوپیمانش بدانی ، بنگرکه به دلدادگی اوبه وطنش وکشش دل اوبه دوستانش وسرشک اوبرگذشته ی روزگارانش .

                      

                                                                                                                       البلدان


به خانه ی دل نمی وزی
                       ای باد!
دمی به فرصت ماه
که ماازمیان جنگل
غرفه های پائیزی دیدیم !

چه بسیارِ
براین رکاب منتظرماندیم و
                     دل کندیم
اکنون دریاب
دلی که به پریشانی گیسومی گذارد
واین کهنه اندوهی که بدل دارم.
     ****یارمحمداسدپور****