موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است
قیصر امین پور
به سوگ پهلوان ما
که دریای محبت بود
که سرشار صداقت بود
و جان خسته ز اندوه گران
شهرخاموشی
انیس و همدم درد و مرارت بود
صدای حسرت و هیهات
ز هر کوی و به هر برزن
برپاخاست
یگانه پهلوان ما
همانا مظهر اخلاق
بسوی مرگ مرکب تاخت
در این دنیای پرغوغاکه از اخلاص و از آزادگی
نام و نشانی نیست
دراین میدانگه تزویر
یگانه پهلوان ما
که راهش رهنمای ماست
به ما آموخت
مردی و مردانگی در زور بازو نیست
و ما را گفت
عشق جاودان ،سرشت مهر
و گنج معرفت
در خدمت خلق است
کنون او با غمش تنهاست
و سینا
با هزاران چشم اندوه بار
گریزی نیست
ز داغ بهمنی دیگر
معلم
تا ابد مصداق عشق است
ولی اندوه مرگش در دل پیر و جوان برجاست
صفای یاد او
تا بیکران با ماست
میانِ ما بیست سال فاصله است
اما چندان که لَبانت بَر لَبانَم آرام میگیرد
سالها فرو میریزند
و شیشهی عُمر
در هَم میشکند !
2روزی که دیدمت
تمامِ نقشههایم ،
تمامِ پیشْبینیهایم را پاره کردم !
چون اَسبی عَرَبْ
بارانِ تو را پیش از خیس شُدن بو کشیدم !
صدایت را پیش از آن که لَب واکنی شنیدم
و بافههای گیسَت را گشودم
پیش از آن که ببافیشان !
3
از من و تو کاری ساخته نیست !
زخمْ
با خنجری که پیشِ رو دارد
چه کنَد ؟
4چشمانِ تو شبِ بارانیست
که کشتیها در آن غرق میشوند
و تمامِ نوشتههای مرا
در آینهای بیخاطره
بَر باد میدهند !
5شرابُ نقره در صدای این زَنْ یکی میشوند
روزْ از آیینهی زانوانَش
سفرِ خود را آغاز میکند
و زندگی به دریا میریزد !
6وقتی گفتم: « ـ دوستَت میدارم ! »
میدانستم که الفبایی تازه را اختراع میکنَم ،
به شهری که در آن
هیچ کس خواندن نمیدانَد !
شعر میخوانم ،
در سالُنی متروک
و شرابم را در جامِ کسانی میریزم
که یارای نوشیدنشان نیست !
7تو کیستی� ـ اِی زن ! ـ
که چونان دشنهای بَر تبارِ من فرود میآیی ؟
آرامْ
چون چشمِ یکی خرگوشْ ،
سَبُکْ
چون فرو غلتیدنِ بَرگی از شاخه ،
زیبا
چون سینهریزی از گُلِ یاسْ ،
معصومْ
چون پیشْبَندِ کودکان
و وحشی چون واژگان !
از میانِ برگهای دفتَرَم بیرون بیا !
از ملافهی بستَرَم ،
از فنجانِ قهوهاَم ،
از قاشقِ شِکرْ ،
از دُکمهی پیراهنَم ،
از دستمالِ ابریشم ،
از مسواکم ،
از کفِ خمیرِ ریشِ روی صورتم ،
از تمامیِ چیزهای کوچک بیرون بیا تا بتوانم کار کنَم...
8معلم نیستم ،
تا عشق را به تو بیاموزم !
ماهیان برای شنا کردن
نیازی به آموزش ندارند !
پرندگان نیز ،
برای پرواز...
به تنهایی شنا کن !
به تنهایی بالْ بُگشا !
عشقْ کتابی ندارد !
عاشقانِ بزرگِ جهان
خواندن نمیدانستند !
9نامههای من به تو ،
بَرتَر از خودِ مایند !
زیرا نورْ
بَرتَر از فانوسْ است ،
شعرْ
بَرتَر از کتابْ ،
و بوسه بَرتَر از لَبهاست !
نامههای من به تو ،
بَرتَر از خودِ مایند
این نامهها
اَسنادی هستند که دیگران
زیباییِ تو و عشقِ مَرا
در آنها خواهند یافت !
10وقتی میشنوم که مَردان
چه مُشتاقانه از تو سخن میگویند
و زَنان
چه پُر کینه ،
به زیباییاَت پِی میبَرَم !
برگزیدگان چهارمین دوره جایزه ادبی «هفت اقلیم» معرفی شدند.
به گزارش خبرنگار ادبیات و نشر ایسنا، در مراسم پایانی چهارمین دوره جایزه ادبی «هفت اقلیم» که عصر امروز (شنبه، دوم اسفندماه) در برج میلاد برگزار شد، در بخش مجموعه داستان «عاشقانه مارها» نوشته غلامرضا رضایی (نشر هیلا) برگزیده و «آب و هوای این چند روز سال» نوشته آیین نوروزی (نشر نگاه) به ترتیب برگزیده و شایسته تقدیر شدند.
دیگر نامزدهای این بخش، «پاس عطش» نوشته علی صالحی (نشر ثالث) و «فشار آب بر دنیای عجیب دلکو» نوشته هادی تقیزاده (نشر روزنه) بودند و داوری آثار این بخش بر عهده محمد کشاورز، کوروش اسدی و محمدهاشم اکبریانی بود.
همچنین در بخش رمان «تاریک ماه» نوشته منصور علیمرادی (نشر روزنه) برگزیده شد.
دیگر نامزدهای بخش رمان، «هیچوقت» نوشته لیلال قاسمی (نشر چشمه)، «روز حلزون» نوشته زهرا عبدی (نشر چشمه) و «بی مترسک» نوشته علی غبیشاوی (نشر نگاه) بودند.
عباس عبدی، بلقیس سلیمانی و سودابه اشرفی داوران بخش رمان این دوره از جایزه بودند که اثری را شایسته تقدیر ندانستند.
به گفته آیت دولتشاه - دبیر جایزه ادبی هفت اقلیم -، در بخش مجموعه داستان کوتاه 68 اثر به دبیرخانه ارسال شده بود که 17 اثر به مرحله ارزیابی رسید و سپس چهار مجموعه به عنوان نامزد نهایی انتخاب شد.
1- کلمه فوتبالیست را از کجا آوردهاید ؟ در فارسی کلماتی ساختهایم مثل "فیلمساز" ، در این جا ریشه یک فعل را گرفتهایم و دنبال یک واژه فرنگی گذاشتهایم. اما در ترکیب این کلمه تابع دستور زبان خودمان بودهایم. شما "فوتبالیست" را از فرنگیها گرفتهاید و یا با ابتکار خود ساختهاید ؟ برای ما ساختهاید و یا به خاطر آنان؟ و تابع چه دستوری ؟ همینظور واژه "کلر" را ؟
2- آیا بهتر نیست پارهای را با حروف لاتینی هم بنویسید ؟ البته خوانندگان شما میدانند " جرج بست " را چگونه تلفظ کنند . اما "Everton" را چطور ؟ بارها شنیدیم که این نام را ارتون (به ضم الف و سکون را) تلفظ کردهاند.
3- نویسندگان شما گاه مینویسند "سنتر فوروارد" و گاهی "سانترفوروارد" . یک بار "بریان کید" و بار دیگر "بارایان کید" . آیا تلفظ کلمهای واحد آن هم در این گونه موارد همیشه همان نیست ؟
4- صبح شنبه در کیهان ورزشی میخوانیم که روز پیش تماشاگران امجدیه بیست و پنج هزار نفر بودهاند ، عصر در صفحه ورزشی روزنامه کیهان ، سخن از بیست هزار نفر در میان است. آیا برای تعیین ارقام درست راهی نیست؟ مگر تعداد بلیتهای فروش رفته را نمیتوان پرسید ؟
5- قیمت بلیتهای امجدیه بر چه مبنایی بالا و پایین میرود ؟ یک روز پنج شنبه بهای بلیت زیر جایگاه صد ریال است و درست فردای آن روز قیمت آن به دویست ریال میرسد ، چه حسابی در کار است ؟ اگر اهمیت مسابقه مطرح باشد پس با این همه تیم که بازی هرکدام در سطح خاصی است ، قیمت بلیت زیر جایگاه باید پنج ریال و پانصد ریال نوسان پیدا کند ، نکند عوامل جدی هم موثر باشد ، خودتان میدانید که در سرزمینهای دیگر بهای بلیت مسابقات نمیتواند چنین نوسانهای تند و نا به هنگامی داشته باشد.
6- چه میشد اگر ما بهای اشتراک بلیتهای مسابقات را به فدراسیون و یا باشگاهها میپرداختیم و آنها بلیت مسابقه را برای ما میفرستادند ، چه موانعی در سر راه موضوع اشتراک هست ؟ در کشورهای پیشرفته چه میکنند؟
7- چرا بلندگوی امجدیه قبل از هر مسابقه (چه بزرگ و چه کم اهمیت) اسامی بازیکنان و داوران را اعلام نمیکند ، مگر این کار چقدر وقت گوینده را میگیرد؟ این را چطور باید یاد آوری کرد؟
8- جمعهها درست در همان وقتی که در امجدیه مسابقه فوتبال در جریان است ، تلویزیون ملی فیلم مسابقات فوتبال را پخش میکند. آیا مسئول برنامه ورزشی تلویزیون تا این حد از آن چه در زمینه ورزشی میگذرد بی خبر است ؟ و نمیداند که علاقهمندان واقعی برنامه او همان تماشاگران امجدیدهاند ؟ اگر میسر است این را از مجله گوشزد کنید.
9- آیا بهتر نیست کیهان ورزشی هرهفته برنامه مسابقات فوتبال را به اطلاع خوانندگان خود برساند ؟ این کاری بود که در گذشتهها میکرد و کاری درست بود ، انگار جواب خود را باید در بینظمی کار فدراسیون جستجو کنم؟
10- مفسرین ورزشی که زیر جایگاه مینشینند تا آن جا که ما دیدهایم ، کمتر به جریان بازی توجه دارند ، حرف میزنند ، شوخی میکنند ، میخندند. تفسیر و گزارش آنان تا چه میزان میتواند دقیق باشد ؟ وقتی تمام دقایق بازی را در مجلهای شرح میدهند ، جز این که فکر کنم از روی نوار مسابقه نوشتهاند چارهای ندارم. آیا چنین نیست ؟ و یا این که من قادر نبودم در جمع پر هیاهوی خبرنگاران ، نویسندگان دقیق و تیزبین را هم زیر نظر داشته باشم؟
11- چرا هیچ وقت کار یک داور را بررسی نمیکنید و همه جنبههای خوب و بد آن را باز نمیمایید؟ مگر انتقاد درست داوری مجاز نیست ؟ چه کس باید داور را به خوب و بدش آگاه کند ؟ اگر باز نمودن لغزش های یک داور اعتقاد مردم را نسبت به او سست میکند ، چه بهتر که این اعتقاد سستی گیرد. چرا باید مردم به داور بد ، اعتقاد بیجهت داشته باشند ؟ اما جنبه مثبت قضیه را هم در نظر باید گرفت. شاید انتقاد اصولی شما مددکار داور بود و قدرت داوریاش را افزونی دهد ، همیشه این تماشاگران نیستند که در سر راه داوری خوب ، سنگ میاندازند . مگر همین داور مسابقه تاج - عقاب (در روز جمعه اول بهمن ماه) اعصاب همه ما را در امجدیه به بازی نگرفت . از شما میپرسم ، اگر همین داور باز هم داوری یک مسابقه را به عهده بگیرد و سطح داوریاش همان باشد ، واکنش کیهان ورزشی چه خواهد بود ؟ تعبیر "داوری ضعیف" و یا "داوری پر سوت " ارزش انتقادی ندارد ، این را قبول کنید.
12- جزو مبانی انتخاب مرد فوتبال سال ، اخلاق و نیک رفتاری ، نیز به حساب آوردهاید. اما فکر نمیکنید مرد فوتبال نمیتواند لزوما مرد اخلاق هم باشد ؟
چه بهتر که یک بازیکن خوب خصایص اخلاقی خوب هم داشته باشد ، اما شما میخواهید در عرصه فوتبال قهرمان اسطوره انتخاب کنید. توجه به شایستگی اخلاق انتخاب شما را مشکوک میکند. درست مثل این خواهد بود که تابلوی بد یک نقاش را به خاطر اخلاق پسندیده نقاش آن در خور ستایش بدانید ، با معیارهای اخلاقی ، نه هنر را میتوان سنجید و نه ورزش را ، خود بهتر میدانید که چه بسیارند بازیکنان خوب که خشن و عاصی و پر خاشگرند . جرج بست چندان ملایم و نیک رفتار نیست. با این همه توپ طلایی میگیرد.
وقتی که در چند شماره کیهان ورزشی نظریات مربیان و داوران را برای انتخاب مرد فوتبال میخواندم ، چند سوال را برای خود مطرح کردم : این آقایان متخصصان تا چه پایه در جریان مسابقات هستند ؟ آیا بستگی آنان به باشگاه خاص و یا دوستی شان با افرادی معین در اظهار نظرشان بیتاثیر بوده است ؟ آیا توجه به عامل اخلاقی نیز سابقه ورزشی پایههای این انتخاب را تا حدی سست نکرده است ؟ هیچ کدام از این آقایان به بازی خوب اکبر افتخاری توجه نداشتهاند اما از مصطفی عرب نام بردهاند که بازیکنی است متوسط ولی با انضباط و یا همایون بهزادی که در شرایط امروزی بازیاش ضعیف است . اگر انتخاب مرد فوتبال "سال" مطرح است ، انگار نباید روی سوابق یک بازیکن تکیه کرد.
13- با تعصب بیپایه چه باید کرد؟ هم راننده تاکسی طرفدار تیم پرسپولیس است. هم شاگرد بقال ، هم دانشجو و هم کارمند اداره . بسیار خوب ، هر کس میتواند علاقهاش را به چیزی ببندد، اما علاقه داشتن هم دلیل منطقی میخواهد. اهالی منچستر حق دارند طرفدار تیم های شهر خود باشند، مردم لیدز بجاست که تیم خود را دوست بدارند، ساکنان چلسی طبیعی است که بیشتر از تیم خود دفاع کنند . اما در شهر شما و من ، یک بت همگانی پیدا میشود، دلبستگی مسری است و طرفداری، اتفاقی و بی دلیل صورت میگیرد. خواهید گفت: چه اشکالی دارد؟ حرفی ندارد، اما وقتی که در امجدیه نشستهاید ، این طرفداری و تعصب محیطی نا مطلوب ایجاد میکند .
و شما نمیتوانید به دلخواه تماشا کنید . من هم مثل شما از تیم پرسپولیس بازیهای خوبی دیده ام . اما سرانجام- مثل کسان دیگری که میشناسم - تصمیم گرفتم روزهایی که تیم پرسپولیس بازی دارد به امجدیه نروم. شور و هیجان تماشاگر چیزی گیرا و پسندیده است و اگر نباشد میدان ورزشی نه جان دارد و نه معنی ، تشویق بی حساب تماشاگران ، بچههای پرسپولیس را نمایشگر و شاید خود نما بار آورده است. اینان از تماشاگران آشنای خود کمبودی بزرگ دارند ، انگار احساس غریبی میکنند. وقتی که قیافه گریان همایون بهزادی را پس از مسابقه در مسجد سلیمان روی صفحه کیهان ورزشی دیدم ، با خودم گفتم چه چیز جز تر و خشک کردن تماشاگران تهرانی ، این بچه را چنین عزیز دردانه بار آورده است؟ زیاد نوشتم این را میدانم ، اما اگر بگویم این تنها نامهای است که در تمامی عمرم به یک نشریه ورزشی نوشتهام ، شاید مرا از این اطناب معذور دارید.
شدم گمراه و سرگردان
میان این همه ادیان
میان این تعصب ها
میان جنگ مذهب ها
یکی افکار زرتشتی
یکی افکار بودایی...
یکی پیغمبرش مانی
یکی دینش مسلمانی...
یکی در فکر تورات است
یکی هم هست نصرانی
هزاران دین و مذهب هست
در این دنیای انسانی ...
خدا یکی ....
ولی ...
اما ....
هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را
گرفتاران ادیانیم
تعصب چیست در مذهب ؟
مگر نه این که انسانیم
اگر روح خدا در ماست ...
خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیزه پس برای چیست ؟
برای خود پرستی هاست...
من از عقرب نمی ترسم
ولی از نیش میترسم
از آن گرگی که می پوشد
لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند
خوشحالم ولی
از اختلاف
مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم
جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن
اندیشه در آتش می ترسم
تنم آزاد اما
اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاق
افکار تهی برخویش می ترسم
کلام آخر این شعر
یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش
و هم از خویش میترسم...
سیمین بهبهانی
مردی بهخاطر اینکه شبها خواب به چشمش نمیآمد، تصمیم گرفت نزد یک رمال برود و از او کمک بخواهد. وقتی مرد رمال او را دید، به وی گفت که برای رهایی از این مشکل باید به یک غسالخانه برود و از غسال بخواهد که وی را روی تخت غسالخانه، غسل دهد. او تأکید کرد که فقط در این صورت است که مشکل مرد جوان حل میشود و وی پس از آن میتواند به راحتی بخوابد و خواب ببیند.
این نسخه مرد رمال در ادامه ماجرای عجیب تری را رقم زد؛ چرا که مرد جوان تصمیم گرفت هر طوری شده به یک غسالخانه برود و دستوری را که رمال میانسال داده بود، عملی کند. او برای این کار نزد یکی از غسالهای شهر رفت و ماجرا را با وی در میان گذاشت و از او کمک خواست. غسال که نسخه رمال را باور کرده بود قبول کرد که به مرد جوان کمک کند و برای غسلدادن مرد جوان با او قرار گذاشت.
در روز قرار، مرد جوان راهی غسالخانه شد. آن روز، جسد مردی را که بهعلت بیماری جانش را از دست داده بود برای غسل و شستوشو به غسالخانه آورده بودند و مرد غسال سرگرم شست و شوی جنازه بود. وقتی مرد جوان رسید، غسال از او خواست که روی تخت غسالخانه دراز بکشد تا او را هم غسل دهد. وقتی همهچیز برای اجرای نسخه رمال آماده بود، غسال به طرف مرد جوان رفت تا او را شست و شو دهد اما مرد جوان از وی خواست برای شستن او از لیفی تازه استفاده کند، نه لیفی که با آن مردگان را میشوید.
مرد غسال قبول کرد و برای آوردن لیف تازه، تخت غسالخانه را ترک کرد و در همین هنگام خانواده مردی که آن روز فوت شده و جنازهاش روی تخت غسالخانه بود، وارد آنجا شدند. آنها با دیدن 2جنازه روی تخت غسالخانه و غیبت مرد غسال تعجب کردند و یکی از آنها با صدای بلند پرسید: «پس غسال کو؟».
در همین هنگام مرد جوان از روی تخت غسالخانه برخاست و گفت: «غسال رفته است تا لیف بیاورد». دیدن مردی که از روی تخت غسالخانه بلند شده و شروع به حرفزدن کرده بود، برای خانواده متوفی آنقدر ترسناک بود که یکی از آنها سکته کرد و پس از انتقال به بیمارستان جان باخت.
یکی دیگر نیز چنان وحشت کرد که هنگام فرار، پایش لیز خورد و سرش با زمین برخورد کرد و دچار خونریزی مغزی شد و در نهایت در بیمارستان جان باخت.
اگه شما اونجا بودید چیکار میکردین؟!
دویدم به دنبال تصویر خود /
رسیدم به شهری که چون طور بود /
به اطراف او هاله ای نور بود /
به مسجدسلیمان زیبای من /
به گهواره جنبان رویای من /
به شهری که هر دم به یادش خوشم /
به تکرار زیبای نامش خوشم /
تو ای بارگاه سلیمانیم /
چه داغی نهادی به پیشانیم /
بزرگ است از دوریت ماتمم /
در اندوه تو رشته کوه غمم /
زمانی به خاک قدم میزدم /
تمام جهان را رقم می زدم /
چرا خشک شد گلشن راز تو /
کجایند مرغان آواز تو /
بگو شاهدانت کجا رفته اند /
پرستندگانت چرا رفته اند /
بگو چاههای طلایی چه شد /
و سرمایه های خدایی چه شد /
بگو نفتک و نفتونت کجاست /
به کوههای تمبی بهونت کجاست /
چه شد ریل ویل و چه شد سی برنج /
چه شد مردم خوب و لینهای دنج /
بگو گاهوارت که می پرورد /
که ناز نگاه تو را می خرد /
بیا ای همه شور انسانیم /
نماهنگ مسجدسلیمانیم/
منم کورش
پسر بهشت در اوستا
سیروس در تورات
سایروس در انجیل
ذوالقرنین در قران
اولین دادگستر جهان
پدر ایران زمین
هفت آبان روز جانی کورش بزرگ
روز فرزند شایسته پارسوماش و روز پدر آریایی تباران گرامی باد
جان ماکسول میگوید "
""""""به خاطر بسپار " ... """"""-
""زندگی
بدون چالش ؛ مزرعه بدون حاصل"" است. - تنها موجودی که با نشستن به موفقیت
می رسد؛ مرغ است. -زندگی ما با " تولد" شروع نمی شود؛ با "تحول" آغاز
میشود. - لازم نیست "بزرگ " باشی تا "شروع کنی"، شروع کن تا بزرگ شوی ... -
اگر قبل از رفتن کسی خوشبخت بودید ؛ بعد از رفتنش هم می توانید خوشبخت
باشید... - باد با چراغ خاموش کاری ندارد ؛ اگر در سختی هستی بدان که
روشنی... - ما فقط برای یک بار جوان هستیم ؛ولی با یک تفکر غلط می توانیم
برای همیشه نابالغ بمانیم ... - بخشش؛ گذشته را دگرگون نمی سازد؛ ولی سبب
گشایش آینده می شود... - و در آخر :
ما نمی توانیم تعیین کنیم چند سال
زنده خواهیم بود؛ اما می توانیم تعیین کنیم چقدر از زندگی بهره ببریم...
نمی توانیم تک تک اعضای صورتمان را انتخاب کنیم؛ اما می توانیم انتخاب کنیم
که چهره مان چگونه به نظر برسد... نمی توانیم پیش آمدن لحظات دشوار زندگی
را متوقف کنیم؛ اما میتوانیم تصمیم بگیریم زندگی را کمتر سخت بگیریم..
مو غریوای ولاتم که ندارم ره و جایی
هر چه امداد از ینم نیرسه صدام و جایی
آسمان اوری گرد ولات تنگ کرد
مو چتو طاقت کنم با ای جدایی
روزگار چه زم اخوی که خوم ندونم
....
حافظ
حافظ شاعر و عارف عاشقی است که یک قرن پس از مولوی به دنیا آمد و تجربه های عشقی معرفتی مولوی را کاملا در اختیار داشت و مسلما از ذخائر تصویری و معنوی آثار مولوی لفظا و در معنا بهره های زیادی برده است .وی از ذخائر عظیم عرفانی و ادبیی که در اختیار داشت گوهرهای ارزشمند استخراج می نمود و در دیوان خود استفاده می کرد .اما عاشقی هم قافیه اندیشی را از او نستانده و او را بی تاب نکرده بود .
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
زتاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها
در جای دیگر هم همین مضمون را دارد :
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل
این تجربه عشقی حافظ است ، او می گوید وقتی که عاشق می شدم آینده درخشانی پیش چشم داشتم و به خاطر آن می خواستم بلایا ، مصیبت ها ، و رنج های عشق را تحمل کنم . به خود می گفتم که از این طریق می توانم به گوهر مقصود برسم . این فکر به من دلیری می داد و مرا وا می داشت تا با بی پروایی تمام در این دریا بجهم . ولی وقتی جهیدم ، دریافتم که این دریا چه موج خون فشان دارد و دشواری های راه بیش از آنست که من می پنداشتم .راز شیرین سخنی حافظ هم همین سختی کشیدن ها و غرقه شدن در امواج خون فشان دریای عشق بود :
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبری است کز آن شاخ نباتم دادند
" شاخ نباتی " که حافظ از آن سخن می گوید کنایه ازیک لذت شیرین است که صبر در برابر آن ، شیرینی سخن را به دنبال آورده است . او به امید رسیدن به غایتی درخشان و گوهر مقصود ، پای در راه گذاشت و سپس با آن همه سختی و رنج روبرو گشت ولی با صبر و تحمل به آنچه می بایست ، رسید .
رهگذری از (( مترسکی )) سوال کرد :آیا از ماندن در مزرعه و ترساندن دیگران بیزار نشده ای ؟
مترسک پاسخ داد:من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم زیرا در ترساندن دیگران لذتی بی حد و حصر وجود دارد .
رهگذر پس از کمی تفکر گفت : راست میگویی من نیز چنین لذتی را تجربه کرده ام .
مترسک گفت : تو اشتباه می کنی .زیرا کسی نمیتواند چنین لذتی را ببرد مگر اینکه درونش از (( کاه )) پر شده باشد .آیا تو چنینی ؟!!!!
سیمین بهبهانی شاعر و غزل سرای برجسته در ساعات اولیه بامداد روز سه شنبه دار فانی را وداع گفت.
&&&&&&&&
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
سیمین بهبهانی
دارا جهان ندارد، سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند، آتش فشان ندارد
دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد
روز وداع خورشید، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان، نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز میهن جوان ندارد
دارا ! کجای کاری دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی فریادمان بلند است
اما چه سود، اینجا نوشیروان ندارد
سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش ای مهرآریایی
بی نام تو ، وطن نیز نام و نشان ندارد
سیمین بهبهانی
گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
سیمین بهبهانی
تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد...
سیمین بهبهانی
روزی مجنون از روی سجاده ی شخصی عبور کرد.
مرد نماز را شکست و گفت:
مردک، در حال راز و نیاز با خدا بودم،برای چه این رشته را بریدی...؟؟؟
مجنون لبخندی زد و گفت:
من عاشق بنده ای بودم و تو را ندیدم،تو عاشق خدا بودی چطور مرا دیدی...؟؟؟
تابستان سال - 62رشت
تیم فوتبال جوانان خوزستان قهرمان ایران در صورتیکه تعداد زیادی از انها بچه های مسجدسلیمان بودندو اهواز و ابادان هرکدام یک نفر در تیم منتخب حضور داشتند.
افراد حاضر: ؟ (دزفول)- کریم البوخنفر(شادگان)-صمد مرفاوی (بندر امام)- نوراله اغاجری (ماهشهر)- یوسف نوری (شوش)-رضا لجمیری (مسجدسلیمان)- همایون احمدی (مسجدسلیمان) - مسعود خرم نیا(مسجدسلیمان) -اردشیر رضایی (مسجدسلیمان) مربی براتوند سرمربی رضا پرگر
نشسته :رضا چاچا- حسن شاهمرادیان (شوشتر)- عزیز ساکی (سوسنگرد)- امین بنت سعدون (آبادان)- کریم قنبری (دزفول )- ؟ (شادگان) بیژن یوسفی (مسجدسلیمان)-؟- صادق تخت شاهی (اندیمشک)- صبیح ساران (اهواز)
شاید بارها از خود پرسیده اید وجه تسمیه یا ریشه نامگذاری mis بر شهرما ازکجاست . اگر به مکاتبات انگلیسی ها در زمان کشف نفت در شهر مسجدسلیمان توجه شود این ابهامات به راحتی رفع خواهد شد
این عکس یکی از سنگ قبرهای کارگران انگلیسی در قبرستان خارجی ها در ابتدای ورودی مسجدسلیمان می باشد .
اما نکته جالب توجه در ان نحوه نگارش نام مسجدسلیمان است . در ان ایام برمبنای این نگارش عبارت مسجدسلیمان یه دلیل طولانی بودن آن به سه حرف مختصر می شد که ترتیب این سه حرف همانگونه که مشخص شده mis می باشد . و این اختصار بدینگونه تا به امروز نیز ادامه داشته است .
متاسفانه بعضی به غلط عبارت mis را بدون هیچگونه توجیهی مرتبط با سیستم اطلاعات مدیریت یعنی management information system می دانند که کاملا اشتباه می باشد زیرا اصولا مبحثی بنام سیستم اطلاعات مدیریت مربوط به بعد از دهه پنجاه میلادی می باشد و این نظر یک ادعای واهی بیش نیست
برای اولین بار از 4 قلاده پلنگ ایرانی در منطقه حفاظت شده شیمبار در خوزستان تصویر برداری شد.
به گزارش خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)، منطقه خوزستان، احمدرضا لاهیجان زاده، مدیرکل حفاظت محیط زیست خوزستان، اظهار کرد: این تصاویر که به وسیله یکی از محیط بانان منطقه حفاظت شده شیمبار به نام "سید سیف اله هاشمی" تهیه شده است، نشان دهنده سازگاری این گونه در زیستگاه کوهستانی خود است.
وی افزود: در این فیلم از چهار پلنگ ایرانی که در کنار هم بر روی صخره در حال استراحت هستند، تصویر برداری شده است.
لاهیجان زاده ادامه داد: پلنگ ایرانی در مناطق صخرهای و کوهستانی شمال استان خوزستان زندگی میکند. جمعیت این گونه که در لیست سرخ IUCNدر رده در خطر انقراض قرار دارد، در سالهای اخیر به دلیل تخریب زیستگاه و کم شدن طعمه که عمدتا از کل و بز، گراز ، خرگوش و سایر پستانداران کوچک تغذیه میکند، کاهش یافته است. با این حال مناطق حفاظت شده استان خوزستان، مامن و محلی برای ادامه حیات این گونه با ارزش است.
مدیرکل حفاظت محیط زیست خوزستان گفت: پلنگ ایرانی با نام علمی panther pardusجزو خانواده گربه سانان ایران است. علاوه بر پلنگ ایرانی گونههای دیگر گربه سانان از جمله گربه جنگل گربه وحشی، کاراکال، سیاگوش و گربه شنی در استان خوزستان یافت میشود.
وی افزود: منطقه حفاظت شده شیمبار در 100 کیلومتری شمال شرقی مسجدسلیمان و ایذه قرار دارد. مساحت این منطقه 54000 هکتار و عمدتا از جنگل بلوط تشکیل شده است.
منبع خبر : ایسنا
رحمت اله اورک پیشکسوت با اخلاق فوتبال خوزستان و مسجدسلیمان
بعلت عارضه کلیوی درگذشت
یادش بخیر و روحش شاد
به بهانه پنجم خرداد روز تولد دوباره سرزمین من پارسوماش
روز مسجدسلیمان
روز فوران نفت در سرزمین تفتیده اما مقدس جنوب
می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران (( ارد دوم )) از جنگ بر می گشت به پیرزنی برخورد .
پیرزن به او گفت وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی ؟
گفت به هیچ ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود .
پیرزن گفت و اکنون به چه چیز ؟
سورنا پاسخ داد به ادامه نگاهبانی از ایران زمین .
پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید : آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی ؟
سورنا گفت : برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم .
پیرزن گفت : آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت
را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی یاد می
کنند و از او به بدی !
سورنا پاسخ داد : ما فدایی این آب و خاکیم . مهم اینست که همه قلبمان برای
ایران می تپد . من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده
سپاه می شناسند و آن من نیستم .
پیرزن گفت : وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به
او گفتم و او گفت پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان
من .
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد .
بر اسب نشست .
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد .
ارد دوم ، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند آنها
به سربلندی نام این سرزمین اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند .
به سخن ارد بزرگ : میهن پرستی هنر برآزندگان نیست که آرمان آنان است .
یاد و نام همه آنان گرامی باد
دکتر شریعتی می گوید:
زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...
می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ...
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف
قانونگذار می توانی ازدواج کنی ...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...
و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای
صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های
لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد سینه ای
را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...
و این، رنج است...
و من چنین میگویم :
همه در برابرت سر تعظیم فرود می آورندزیرا تمامی زندگی ما به خاطر ایثار و مهر مادرانه ات ، شکوه عشق عارفانه ات و صفای صادقانه ات معنا می یابد
چون هستی من ز هستی اوست /تا هستم و هست دارمت دوست
روزت مبارک