شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شعری ازهوشنگ چالنگی


------شب می آید-----
شب می آید
بادستهایی که
همدیگرراعاشقند
شب می آید
برگشتن وخورشیدرازخمی دیدن همیشگی ست
ساده ترازهمیشه بگریز
        وگریه کن
بجوی
ستاره ای راکه مهربان تر
حلق آویزکندکه برای جدایی ازاین ماه
بایدبهانه داشت
                    **** شعراز : هوشنگ چالنگی****
گوش بخوابان و ببین

گوش بخوابان و ببین
گرگ صله یی ست بارانی

اکنون که با نهادهای خوف
و جهات ِشکاف
صدای مرغابیان را نزدیک کرده ام
اکنون که با غروب و غول آمیخته ام و پاهایم
نوشیدن ِاخگر و سقوط را آغاز کرده اند
میراث هایم
آخرین ستاره را نشانه می روند

دیگر تن به خواب بسپار
که کلمه ی هوشربا را یافته ام.

***

دیگر نمی خندند

دیگر نمی خندند در این آتش ِ مرگ زده
جز موران ِ سپید

نه ملکوت ِ یخ
کلیدش را می گوید
نه وقت ِ برخاستن
هیچ مویرگ شیهه می آموزد
نه اسپند در خون می پزد
نه پارچه ی سپید گلو دارد

و وقتی دیوانه می شوم
و گندم را می گویم
بعد از من گام بردارد
به من می گوید
                بخواب
                        بخواب ای کودک
روی زبان ِ این اژدها.

***

شب می آید

شب می آید
با دست هایی که
همدیگر را عاشقند
شب می آید
برگشتن و خورشید را زخمی دیدن همیشگی ست

ساده تر از همیشه بگریز
      و گریه کن
      بجوی
ستاره ای را که مهربان تر
                 حلق آویز کند
که برای جدایی از این ماه
            باید بهانه داشت.

***

تبسمی که فراموش می کنم

تبسمی که فراموش می کنم
در این فجر که گره یی ست
ریخته
دور من

می دوم و استخوانهایم
هیاهوی ماه را عبور می دهند

جنگل می سوزد
تنها برای نامگذاری ی یک عطر

ماه  ماه
سنجاب ِ خیس ِ مُرده
جلد بیندازیم
ما دو سپیدترین دیوانه.

***

هرگز اینگونه

هرگز اینگونه
از عقیمی و مرگ نمی گذشت کرم تابنده

می رویاند
لاشه یی را که می رفت و
خود نمی دیدش

پل های دیگر اما
از تو آگاهند
در باد ایستاده ای
و انگیزه ی دعا را می جویی

ای لال
مگذار در شکاف ِ دندانهات
از قتل آگاه شوند
در سایه بمان
تا گور جای خود را بیابد

هرگز اینگونه
سُم نکوبیدند بر ستاره ی بدرود.

***

معبد برنجین

کودکان ِ چرکپا
برمی گزینند بوهایی از سگان
سر ِ تاریک ناله هایی به هر سو دارد
ای باد بِدَم که تمام نسوخته اند

کودکان می دوند
اما نمی کوبند زنگ های چرکین را
با یک پستان ِ خویش
کودکان می دوند
به من نمی نگرند  نمی مویند
اما شمع های خویش به من می دهند
تا ببینم که می گریم.

***

گاوها

با تو رسیدم و
چه کوچک بودم به نگاهت
ای شبنم ِ پاسداران
خوش آویخته بودی بر من
نَفَسی را که هزار بار برکشیدم و
هزار بار مهتاب بود
و گاوها
که دیگر خوابها بودند آویخته به درختان
همین سایه ها ترکه شان می زدند
آنگاه می افروختند و انتهای خویش را
لذیذ و خواب آلود می نگریستند
و به غروب باز همان بودند
عبوس و بخشاینده
دوستی را به دنبال می کشیدند
و از مُرده
ستاره یی می شناختند بی دهان
آری گاوها
نشانه بودند
که می گرییم و باز ادامه می دهیم

***

آن جا که می‌ایستی

آیا آن جا که می‌ایستی
حکایت جانهایی‌ست
که در انتظار نوبت خویشند
تا گُر گیرند؟

آیا آن جا که می‌گذری
انبوهی‌ی رودهاست
که گلوی مردگان را
می‌جویند و باز پس نمی‌دهند؟

کمانداران و آبزیان
غرق می‌شوند دست در آغوش
و بر هر ریگ که فرود می‌آیند
صدای مرا می‌شنوند
که نمی‌خواستم بمیرم.

***


در این مکان

در این مکان ِ ستارگان خاموش
چون مردگان که تصویرهاى بهشت به جیب دارند
این لحظه که را دوست مى دارید
اى چشم هاى من که صداى جهان را مى شنوید
چون به ترک ِ خورشید بگویم
برآبها که فرشتگان به سوگ مى روند
خواهم ایستاد تا به ژنده هایم نگاه کنند
جامه ها که در خوابگاه خورشید به تن کرده ایم
و بوسه ها چه غم انگیزند در برج هاى دور
اما این دست هاى کیست
که برعلف هاى خاموش
به هاله هاى غریب آراسته ست.

***


صبح که بلرزد

صبح که بلرزد
در گوش ها و جامه‌دانی کهنه
من پُُر خواهم بود
از چشم‌های خواب آلود
و خواهم دانست
با اولین گام
ماه را با خود دشمن کنم

با درختی که خواب‌ها دید و کسش تعبیر نکرد
به دریایی که ساعتی از شب
دندان افعی‌ست
صبح خواهد مرد
در گوش‌ها و جامه‌دانی کهنه

برگرفته از « زنگوله ی تنبل » تنها دفتر شعر منتشر شده از هوشنگ چالنگی . تهران،  نشر سالی

***

 

دو شعر برای بهرام اردبیلی

صبح خوانان

صبح خوانان
ذولفقار را فرود آر
بر خواب این ابریشم!
که از "اوفیلیا "
جز دهانی سرود خوان نمانده است

در آن دم که دست لرزان بر سینه داری
این منم که ارابه خروشان را از مه گذر داده ام

آواز روستائی است که شقیقه های اسب را گلگون کرده است
به هنگامی که آستین خونین تو
سنگ را از کف من می پراند!

با قلبی دیگر بیا
ای پشیمان
ای پشیمان!
تا زخم هایم را به تو باز نمایم
- من که، اینک!
از شیارهای تازیانه قوم تو
پیراهنی کبود به تن دارم -

ای که دست لرزان بر سینه نهاده ای


بنگر !
اینک منم که شب را سوار بر گاو زرد
به میدان می آورم.



***


شب چره

اکنون
خاموش ترین زبان‌ها را در کار دارم
با پرنده ای در ترک خویش
که هجاها را بیاد نمی‌آورد
می‌رانم


می رانم

از بهار چیزی به منقار ندارم
از شرم منتظران به کجا بگریزم

هر شب
همه شب
در تمامی سردابه های جهان
زنی که نام مرا به تلاوت نشسته است


ای آبروی اندوه من
سقوط مرا اینک! از ابر ها بیبن
- چونان باژگونه بلوطی
که بر چشم پرنده ئی-


بر کدامین رود بار می راندم
هر روز
همه روز
با مردی که در کنار من
مه صبحگاهی را پارو می کرد


در آواز خروسان
هر صبح
همه صبح
به کدامین تفرج می رفتم
با لبخنده ای از مادر
که به همراه می بردم


اینک شیهه اسب است که شب چره را مرصع می کند
و ترکه چوپانان
که مرا به فرود آمدن علامتی می دهد.

نظرات 4 + ارسال نظر
مسعود چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 10:52 ق.ظ http://www.massoudx12.blogsky.com

salam man massoud hastam az webloge JADOOHAYE WINDOWS
ziba bood
rasti nazare shoma dar morede tabadole link chiye ?

پرو شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 04:14 ب.ظ http://professor.persianblog.com

عکس این دختر چقد پاک و دلنشینه. مطالبت جالبن. موفق باشی.

امان اله شیخ رباطی چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 10:37 ق.ظ


هی جاری ازصورتم
را
درغبارتنهایی ها
بجوئید
کیستم من
قربانی طبیعت
پرآوازه بختیاری ها
سردی آه نداشتن ها
درلبانم
زمزمه بودن
موهای بدون شانه ام
رامی کند
که ای ویرانی آباد
کجائی تادرراه
ناامیدی تورا
جستجوکنم
بیاوبیا

ر.چهارلنگ پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 12:03 ق.ظ

با تشکر فراوان و خسته نباشید به کلیه عزیزان و به خصوص جناب رضایی میر قاید برادر عزیزم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد