چگونه بگویم اززخمی که برگرده ی ماه می نشیند اکنون که سپیده میزند میان آب وپنجره درامان توخواهم بود - بی فکروخیال - برارتفاعی که مرابرده ای گریزی جزپروازنخواهم داشت برنگاه کودکانه ی من غوغایی ازعشق نشسته است. ازمجموعه شعر ((برسینه سنگ هابرسنگ هانام ها))
اردشیر
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1383 ساعت 09:40 ق.ظ
سلام
وبلاگ خوبی داری.کفم برید
به وبلاگ من هم یه سرس بزن
چون به نفعته.
سلام:وبلاگ خوبی داری.عجب لینک بازاری هم هست!!!موفق باشی.به ما هم سر بزن!
اگه اشتباه نکنم این طرفای تونل دلا هست و شاید هم دشت شیمبار. درسته؟ دستت درد نکنه از این عکسای خاطره انگیز.
این مردکهء لندهور چرا کمک زنش یکى از بچه هارو بغل نمیگیره. تف به این غیرت.