هرگاه که ازجورروزگارورسوایی میان مردمان درگوشه ای تنهابربینوایی خوداشک می ریزم وگوش ناشنوای آسمان رابافریادهای بی حاصل خویش آزارمی دهم برخودمی نگرم وبراقبال بدحویش نفرین می فرستم وآرزومی کنم که ای کاش چون دیگری بودم که دلش ازمن امیدوارتروقامتش موزون ترودوستانش بیشتراست وای کاش هنراین یک وشکوه وشوکت آن دیگری ازآن من بودودراین اوصاف چنان خودرامحروم می بینم که حتی ازآنچه بیشترین نصیب رابرده ام کمترین خرسندی احساس نمی کنم امادرهمین حال که خودراچنین خواروحقیرمی بینم ازبخت نیک حالی به یادتومی افتم وآن گاه روح من همچون چکاوک سحرخیزبامدادان ازخاک تیره اوج گرفته وبردروازه بهشت سرودمی خواندوبایادعشق توچنان دولت ومنزلتی به من رومی کندکه شان سلطانی به چشمم خوارمی آیدوازسودای مقام خودباسلاطین عاردارم
شکسپیر
salam.
mibinam ke shadidan eshghe shahretoo dari . baba eyvall......baba maram .. baba marefat...
جالب بود این قطعه از شکسپیر. می گم من شنیدم که شکسپیر هم مسجدسلیمونی بود؛ درسته یا شایعه است؟
:-)