شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

تقدیر

شاید گفتن مدام از محرومیت ها وتلخی ها در سیطره تیرگی های زمانه تراژی مضحکه ای است که بمرور ما را تلخکام واز درون دچار عصیان وانحطاط می کند.انگارنوشتن چندان سهل نیست خصوصا وقتی بخواهی در هیاهوی دنیای سردرگم وپر زکین نجوای دوستی سر دهی .اصلا شاید روزگار سر معامله وسازگاری ندارد بقول اخوان اگر دست محبت سوی کز یازی به اکرا آورد دست از بغل بیرون .اما این یک وظیفه است گفتن ونوشتن وقبول تاوان آن تا بلکه چینی تنهایی مان را که سخت ترک برداشته بتوانیم بند بزنیم درغیر این صورت پایان دهشتناکی در انتظار تبارمان خواهد بود.شاید انگونه که مارکس می گوید پایان دهشتناک بهتر از دهشت بی پایان است اما قطعا هیچک از ما برای دیارمان وتبارمان این را مایل نبوده ونیستیم .پس اسطوره هامان را  بایدبه  یاری  طلبید، از سالهای سپری شده گفت ازشعر واز شور ،از ستبغ زردکوه تا صلابت آسماری،از زلال چشمه دیمه از چهچه کوگ تاراز ،از صداقت بختیاری وازمسعودبختیاری...از همه داشته ها وناداشته هایی که باید داشت .خلاصه از رویش اندیشه ها ورویاندن ریشه ها بلکه شعله های آتشکده خاموش را برافروزانیم تارقص شعله هایش از هرکران پیدا باشد  

***

نمیدانم پس ازمرگم چه خواهم شد
نمیخواهم بدانم کوزه گرازخاک اندامم چه خواهدساخت
ولی بسیارمشتاقم
که ازخاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
بدست کودکی گستاخ وبازیگوش
 و او یکریز وپی درپی
دم خویش رابرگلویم سخت بفشارد
وخواب خفتگان
 خفته راآشفته سازد
   بدین سان بشکنددرمن 
             سکوت مرگبارم را..
                                            دکترشریعتی

 

===

اردشیر عزیز

در قحطی بهار و عشق ٬ که گریبان هر شقایق ٬در دست هزاران حنظل است ٬آرزو های جوانمان را ٬ به آواز کلاغان چند صدساله سپرده ایم ٬و دالو های کلوته بسته ٬فقط ٬ ناخن عشق ٬ بر گونه میکشند. بیدار باش دیگری باید ٬که سنگتراشان فرتوت ٬در آخرین وارگه ٬ خفته اند ٬ بی برد شیر ٬.با توام ! که از عشق می گو یی٬ دلی نمی سوزد ؟ به رد سنگ بر  آیینه ٬ !؟



آه ای تفنگهای غبار گرفته در نیمدری ٬می دانم ٬ماشه هاتان
سالهاست ٬ چشم براه انگشت اشاره ای ٬پرسه بر خواب می زند ٬ و  نی  یا بلوری نیست که به گهواره ای بیاو یزد ٬ من ٬ تا رمقی دارم ٬ از نیستان خیالم نی میچینم ٬ و در کوله باری  ٬ که در لقاح با حنجره ٬آبستن فریاد است ٬پس انداز می کنم ٬تا هیچ گهواره ای ٬بی بلور نماند ٬

وقتی گریبان هر شقایق در دست هزاران حنظل است ٬
یعنی هنوز کنار پر چین مترسکی در خواب نشسته است !
یعنی پرنده ٬ آسیمه سر میرود به اوج !با رنگی پریده
اما میدانم عاقبت سپیده شبیخون میزند به خیل زلف !
یعنی که شب شکستنی ست !

 

ممدمراد

نظرات 2 + ارسال نظر
هدایت اله شریفی چهارشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 06:17 ب.ظ

روایت کوچ

هنگامی که گرمسیر به زردی می گراید ایل دیگر بار در مال
کنون ؛ سفر حیات بخش خود را آغاز میکند . مردان و جوانان
ایل را تا سردسیر همراهی کرده و خود پس از درنگی کوتاه
تنها برای درو به گرمسیر باز میگردند یا آن که به اقتضای درو
در گرمای تفته جنوب می مانند و با نگاهی پر حسرت کوچ ایل را نظاره می کنند. تا دور از یار و دیار در غربت گرمسیر داس بر ساقه گندم بکشند و رنج توانفرسای کار را با نوای موسیقی و زمزمه خویش تسکین بخشند.آواهای برزیگری حدیث این دلتنگی هاست و هجران و سختی کار نفس گیر درو که در الفاظی عاشقانه و پر حسرت ؛ تنهایی آدمی را در غربت دشت سوخته به بادهای گرم و عطشناک گرمسیر می سپارد و در آن سوایل در کنار چشمه ساران گوارا و سردسیر سبز و دلکش در پهنه دامان افشان خوش چویل و ریواس و کرفس رحل اقامت افکنده و سلسله جبالی بلند و سرکش در این میان حائل ...

آرزو شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:58 ق.ظ

سلام
بطوراتفاقی به وبلاگ شما امدم واقعا که من لذت بردم از مطالبت قلم شما خیلی دلنشین وشیواست همیشه خوش باشی هم استانی
بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد