شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

یک لبخند زندگی مرا نجات داد

یک لبخند زندگی مرا نجات داد

آنتوان دو سنت  اگزوپری  نویسنده شاهزاده کوچولو را حتما می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و درجنگ با نازیها کشته شد .او قبل از شروع جنگ جهانی دوم هم در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید . او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ا ی به نام لبخند گرد آوری کرده است . وی در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند و از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد : مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود . فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ " به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ....ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت . سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود .
پرسید:  بچه داری؟ " با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم وعکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم : اره ایناهاش " او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند . چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز کرد ومرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

نظرات 6 + ارسال نظر
علی یکشنبه 29 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:09 ب.ظ

وبلاگت خیلی فوق العاده است. عکس از مسجدسلیمان هم بزار توش یه مقدار بیشتر حال کنیم. موفق باشی.

محمد دوشنبه 30 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:28 ب.ظ

مطلب زیبایی بود

سعید جمعه 4 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:26 ب.ظ http://saeidmoradi.blogfa.com


آنکس که زبان اندیشمندی دارد همیشه شاعر می ماند
گفتگوی سعید مرادی با سیرو س رادمنش

منتظر نظرات شما هستیم


سیزدهمین سرباز...و دیگر هیچ شنبه 5 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:49 ب.ظ http://derakula13.persianblog.ir/

وبلاگت خیلی فوق العاده است.خوشجال میشم سر بزنی.موفق باشی.

کیارش دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:49 ب.ظ http://5sunland.persianblog.ir

و زندان بان گفت:
آنگاه که حلاج بود زندان نبود
وقتی زندان بود حلاج نبود
در آخر نه زندان بود نه حلاج
*********************
{ و به یاد تکه شعری از سیروس رادمنش افتادم}
(، به " هایی در هلاکم "ـ آه ، یا حلاج!)

رضایی دوشنبه 10 دی‌ماه سال 1386 ساعت 03:52 ق.ظ http://www.rezaei-mis.tk

سلام
همشهری جدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد