شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

گفت وگو با هوشنگ چالنگی، شاعر

ما چندنفر شعردیگر بودیم

مجتبا پورمحسن ؛ هوشنگ چالنگی شاعر شعر دیگر است. شعر دیگر به صورت کتاب در دو شماره در فواصل سال های 1347 تا 1350 منتشر شد. پرویز اسلامپور، فیروز ناجی، بیژن الهی، رضا زاهد، بهرام اردبیلی و هوشنگ چالنگی و یدالله رویایی از جمله شاعرانی بودند که آثارشان در شعر دیگر منتشر شد. اما بسیاری از شاعران این گروه پس از چند سال یا شعر را رها کردند یا ترجیح دادند خلوت شاعرانه ای اختیار کنند. اگر بیژن الهی هنوز شعر می نویسد و کتاب چاپ نمی کند، هوشنگ چالنگی به گفته خودش از سال 1350 به این سو شعر را جدی دنبال نکرده است. اکثر شاعران شعر دیگر علاقه ای به چاپ آثارشان نداشته اند. اولین کتاب هوشنگ چالنگی با نام «زنگوله تنبل» در سال 80 منتشر شد که مجموعه ای از شعرهای شاعر در سال های 47 تا 50 بود. اما این شعرها با سی سال تاخیر و توسط دوست قدیمی اش بیژن الهی منتشر شد. خیلی ها تاخیر سی ساله در چاپ شعرهای چالنگی را به لجاجت او نسبت داده اند. اما خودش می گوید که اصلاً به فکر چاپ کتاب نبوده است. چالنگی متولد 1320 در مسجد سلیمان است و قرار است به زودی مجموعه ای از شعرهای سال های 50 تا 82 خود را منتشر کند. گفت وگوی شرق را با هوشنگ چالنگی بخوانید.



 چی شد که پس از سی سال کتاب چاپ کردید؟

این مجموعه، شعرهایی بود که تعدادی از آنها با بچه های شعر دیگر چاپ شده بود. در همان دو کتاب «شعر دیگر» بخشی از شعرها هم در «اندیشه و هنر» شمیم بهار منتشر شده بود. این کارهایی بود که بیژن الهی قرار بود دربیاورد. چون او شرکت چاپ و نشر داشت به نام 51، که یکسری کتاب در آنجا درآوردند منجمله آثار رنه شار و هنری میشو و کارهای سینمایی. بعدش در حقیقت دیگر نمی دانستم این مجموعه کجاست. مدتی دست به دست گشت ولی آخرش پیش بیژن الهی بود. من هم که دیگر رفتم دنبال تاهل و مسوولیت، دیگر جدا افتادیم. بعد از سفری که به هند رفتم و برگشتم در سال 1347 به عنوان معلم استخدام شدم. رفتم شهرکرد و بعد ازدواج کردم، دیگر بین ما فاصله افتاد. بچه های دیگر مثل بیژن الهی، فیروز ناجی و محمود شجاعی کار کردند. از سال 50 که منتقل شدم اهواز دیگر اصلاً از آنها خبری نداشتم. تا اینکه باخبر شدم خانم خدیوی، مدیر انتشارات سالی ـ که با بچه های خوزستان آشنا هستند ـ پیغام فرستادند که این مجموعه شما پیش بیژن است و من گرفته ام و به قول شما بعد از 30 سال می خواهم چاپ کنم. گفت که اجازه چاپ بدهید که من اجازه چاپ دادم و منتشر شد. دیگر به من برای ویراستاری کتاب هم مهلتی ندادند وگرنه به نظر خودم بعضی از کارها دیگر به درد چاپ کردن نمی خوردند؛ با این حال من یک فرصتی پیدا کردم آمدم تهران و یک بررسی مختصری کردم و به قول شما درست پس از سی سال چاپ شد.

شعرهای شما در کنار شعر شاعران دیگر چاپ شد. اکثر بچه های شعر دیگر کتاب چاپ کردند. چطور شد شما به صرافت چاپ کتاب نیفتادید؟

دیگر اینطور شد. زندگی من به سمت دیگری رفت. 

شما کلاً شعر را کنار گذاشته بودید؟

زندگی جوری شد که من دیگر فعالیت دوران جوانی ام را نداشتم و الان هم ندارم.

البته چون نمی توانم سکوت کامل داشته باشم می نویسم ولی خیلی کم. البته به صورت یک مجموعه درآمده، مجموعه ای از شعرهای 81 و 82 به آن طرف. 

شعرهای قبل از 82؟

زنگوله تنبل مجموعه شعرهای سال های 47 تا 50 است. از شعرهای سال های 50 تا 82 مجموعه ای آماده کرده ام، مثل اینکه خود خانم خدیوی می خواهند منتشرش کنند. 

چرا شاعران «شعر دیگر» کلاً گوشه گیر بودند و نسبت به چاپ شعر رغبت چندانی نداشتند؟

اینگونه شد. کسی هم بود که در بین بچه های گروه پرکارتر بود و کارش به نوعی کلاسمان بالاتری از ما داشت و از 20سالگی مجموعه شعر داشته، «تراخم»، «سرطان»، «ناخوشی ها» و.... ولی همان طور که شما گفتید کتاب در نیاورده .

در حالی که بیژن الهی خیلی پر کار است و سطح کارش هم بسیار بالاست. تعدادی از « ناخوشی ها»یش در «روزنه»ی رویایی چاپ شد. تعدادی از آنها در جزوه شعر منتشر شد. اینها همه مجموعه هستند. اینکه می گویید چرا کتاب چاپ نکردید. حالا من یکی اینطور بودم. کتاب «محمود شجاعی» را خود بیژن الهی در شرکت 51 منتشر کرد. یا مثلاً کارهای فیروز ناجی را همین طور. ولی کارهای خودش را که بیش از همه ما شعر دارد و تا همین الان هم دارد کار می کند در نیاورد. یک سری از شعرهایش هم از «تماشا» منتشر شد که یک سالی فیروز ناجی اداره اش می کرد. اما کتاب نه، کتاب منتشر نکرد.

فقط بحث چاپ کتاب نیست. یکجور گوشه گیری خاصی در بچه های شعر دیگر هست. آن از بهرام اردبیلی که قبل از مرگش تا سال ها خبری از او نبود، پرویز اسلامپور هم که بعد از چاپ چند کتاب دیگر اصلاً پیدایش نشد.

بهرام هم تقریباً مثل من بود. کم کار می کرد. هر چند یک مقدار کار پیش همشیره اش داشت که مفقود شد. پرویز اسلامپور هم با ما بود. یادم رفته بود بگویم. یک دوره من فرانکلین کار می کردم من و پرویز اسلامپور همکار بودیم، در سال های 47 و 48 در انتشارات فرانکلین که وابسته به امریکایی ها بود و در چهار راه کالج قرار داشت. ولی پرویز نسبت به ما خیلی خوب کتاب چاپ کرد. 

اما بعدش همه سکوت کردند. دیگر کتابی چاپ نشد.

بله. پرویز دیگر کتاب چاپ نکرد. اما یک سری کار می فرستد برای ماهنامه ها. اخیراً هم چند تا از کارهایش در نوشتا چاپ شد. 

این سکوت ربطی به خود مساله « شعر دیگر» هم دارد؟

یک مقداری هم در سطح عمومی چون رغبتی به این نوع شعر نبود، می شود این را هم دلیلی دانست. در بین ما بیژن بیش از ما موضوع گفت وگوست و منتقدان بیشتر به او می پردازند. اما کتاب در نیاورد. یا مثلاً رضا زاهد که شنیدم قرار است مجموعه ای از کارهایش را خانم خدیوی دربیاورد. رضا زاهد خودش را به شکل اعجاب انگیزی به ما نمایاند. کارهای اخیرش نه، ولی کارهایش در دو شماره تماشا که فیروز ناجی درآورد، بی نهایت جالب بود. او هم کتاب چاپ نکرد. و یکی از کسانی که بعد به ما پیوست، حسن عالی زاده بود که مجموعه شعری از او هم چندی پیش درآمد. 

نه، اینها کار نکردند. حتی اگر کار هم کرده بودند یک گوشه گیری کردند، آیا این گوشه گیری ربطی به هستی شناسی شعر دیگر دارد؟

خب گوشه گیری در انواع دیگر هم هست، به اشکال دیگر، این را که دیگر کاریش نمی شود کرد. ولی این را به هیچ وجه نمی شود گفت که چون شعرهایشان ضعیف بوده، چاپ نکردند. 

من اصلاً چنین اعتقادی ندارم. فقط دنبال این هستم که چرا؟

مثلاً برای چاپ شعرهایشان وسواس داشتند، نوع زندگی شان این طور بود...

ولی به لحاظ پیشرفت و آوانگاردیسم.... 

خیلی ها در مورد شعر دیگر می گویند که این نوع شعر فراتر از یک استراکچر یا ساختمان بود. یعنی از نیاز ساختمان عبور می کرد، و شعر فراتر از ساختمان به خصوص شکل می گرفت.

تعدادی از این شاعران کار نکرده بودند مثل محمود شجاعی. اما خب شاعران بسیاری هم بودند که کار کرده بودند. 

شما و چند تا دیگر از بچه های « شعر دیگر» همراه رویایی بودید در «شعر حجم». بعد مثل اینکه شما فاصله گرفتید از شعر حجم، نه؟

اگر بخواهم دقیق بگویم به این صورت بود که پس از تعریفی که برای کتاب شعر دیگر شد در واقع آقای رویایی به بچه ها پیوست. 

جریان شعر حجم بعد از « شعر دیگر»بود. ولی در تاریخ نگاری ها عکس این ترتیب آمده است.

شاید من سنم بالا رفته اشتباه بکنم. اما تا جایی که یادم می آید بچه ها تعدادی از کارهای آقای رویایی را برای «شعر دیگر» و اگر اشتباه نکنم فقط برای یک شماره، یعنی شماره اول می دهند. او به دنبال کار آوانگارد بود بعد تالیفاتی از او منتشر شد که منتهی شد به شعر حجم و مانیفستی که ایشان نوشتند. 

که شما امضا نکردید.

من نبودم. آن موقع رفته بودم هند. 

شما را جزء شاعران شعر «موج ناب» هم محسوب کرده اند و گفته اند یکی از کسانی بودید که شعر « موج ناب» را به وجود آوردید.

بچه های موج نابی پیرترین شان بیش از یک دهه با من فاصله سنی دارند. کسانی که موج ناب را به وجود آوردند عمدتاً بچه های مسجد سلیمان بودند. اما من با آنها حشر و نشری نداشتم. 

یعنی اصلاً در بحث ها شرکت نمی کردید؟

من اصلاً آن موقع تهران بودم یا به عنوان معلم در شهرکرد بودم. بعد از دوره ای که صفحات شعر« تماشا» را فیروز ناجی اداره می کرد، مدیریت این صفحات بر عهده منوچهر آتشی بود. اینها با سلیمانی جمع شدند که در راس شان برای مطرح کردن شان و برای حمایت و اصطلاحاً لانسه کردن شان آقای آتشی بود و آقای سلیمانی، هرمز علی پور، سیروس رادمنش و آریا آریاپور و... اینها جزء موج ناب بودند.

پس شما اعتقاد دارید که موج نو ربطی به شعر دیگر نداشت، چون در این سال ها عده ای مطرح کردند که موج نو دنباله شعر دیگر بوده؟

نه، اینها بچه های با استعدادی بودند، ولی در یک سطح نبودند. 

ولی ربطی به شعر دیگر نداشت، نه؟

می خواندند، اینها بچه هایی بودند که شعر را می شناختند و دنبال کار پیشرو بودند، همین آقایان رادمنش، آریاپور، یارمحمد اسدپور اینها دنبال کار نو بودند. 

خب، مثلاً نوجویی کار بچه های شعر دیگر را می توان با کارهای آقای آتشی مقایسه کرد؟

آتشی یک مقداری این بچه ها را شناخت و به آنها کمک کرد. ولی اینکه شعرشان مثل هم هست، چیز دیگری است. آتشی کارش این طور نبود. یک مدت صفحه ادبی شعر تماشا دست ناجی بود که از رضا زاهد و بیژن الهی شعرهایی چاپ کرد. بعد که به دست آتشی افتاد، او کارهای این بچه ها را چاپ کرد. دنبال کارشان را گرفت، بچه هایی که بعد موج ناب لقب گرفتند. ولی این که کارشان مثل هم است، این را نمی شود گفت.

پس کار موج ناب ها و شعر دیگر دنبال هم نیستند.

چرا به نوعی کارشان آوانگارد است.

نوجویی؛ پس تنها وجه مشترک شان نوجویی است؟

بله، مثلاً من یکسری از کارهای آن موقع اسدپور را می پسندم. یکسری از کارهای جدید آقای رادمنش. اینها بچه های مطرحی هستند. 

منظورم این است که منوچهر آتشی یکی از چهره های مطرح موج ناب بود دیگر، درست است؟ آیا آن نوجویی که در کارهای اسلامپور، چالنگی، بیژن الهی، ناجی و بهرام اردبیلی و بعدها در سیروس رادمنش یا محمد اسدپور وجود داشت، آیا این نوجویی در شعر آتشی هم وجود داشت؟

ببینید نمی شود مقایسه کرد. ولی او هم شاعری بود که از سنین پایین شعر را شروع کرد. و در کارهایش هستند شعرهایی که می توانند قابل توجه باشند. اما حالا اینکه جزء موج ناب بود یا نه، نمی دانم ولی شعر های خوبی داشت. به هر حال 50 سال کار شعر کرده است. 

ببینید شعر رویایی، شعر حجم یک مانیفستی داشت که یک عده ای زیر آن را امضا کردند. شعر موج نو هم همین طور، اما در مورد شعر دیگر آیا به صرف این که اینها در یک مجموعه ای به نام شعر دیگر چاپ شدند، شعر دیگر نام گرفتند یا اینها اعتقاد داشتند که به شکل خاصی شعر می گویند که دیگران نمی گویند؟

بله، این طور بود. بچه ها این دو کتابی که درآورده اند، به اینکه جور متفاوتی شعر می گویند قائل بودند و به همین دلیل هم به آن عنوان شعر دیگر دادند. کسانی که به انتشار این دو کتاب کمک کردند به این مساله و تفاوت شعر این بچه ها قائل بودند. به همین دلیل در گزینش هم دقت می کردند. آن موقع جزوه های شعر را اگر می دیدید، جزوه هایی که نوری علاء تهیه می کرد شاعران بسیاری در آنها بودند مثل الان، اما خب «شعر دیگر» به تمام آنها جا نداد. بلکه گزینش می کرد. یعنی با یک نوع ادیت و ویراستاری گزینش می کرد و این بچه ها این شعر را جدا می دانستند. بچه هایی بودند که حالا نمی گوییم خوب یا بد ولی شاعران خوبی بودند. 

حالا شما گفتید به این دلیل که در آن دوره همه دنبال شعر آرمانگرا و اجتماعی و اینها بودند، این نوع شعر خیلی مورد توجه نبوده و یک مقدار شعر تخصصی محسوب می شد. فکر می کنید چرا الان در دهه 80 این همه «شعر دیگر» مورد توجه قرار گرفته؟

شاید این طور باید در نظر بگیریم که از این دیدگاه شعر چیست یعنی برای شعر چه معنایی را قائل هستند. تعریف شعر، متفاوت است. شاید به این دلیل است که یک گزینشی توسط خواننده صورت گرفته که شعر دیگر را به لحاظ متفاوت تری می پسندد و مورد بررسی قرار می دهد چنانکه همین حالا هم بعضی از کارهای شعر دیگر و بعضی از شعرای این نوع شعر مورد بررسی قرار می گیرند. 

اصلاً شما در این سی سال که گفتید از شعر دور افتادید، در جریان بقیه جریان های شعری بودید؟

کم وبیش، به مطبوعات و کتاب هایی که منتشر می شوند نگاه می کنم، جوان ها می فرستند برایم یا خودم دسترسی پیدا می کنم به آنها می خوانم. مجلات مختلف ادبی مثل خوانش، عصر پنجشنبه یا همین نوشتا را می خوانم و معتقد به این هستم که در مملکت ما به نوعی شعر بهتر از دیگر شعر ها هم وجود دارد توسط جوان ها.

به نقل از روزنامه شرق ۱۴مرداد۸۶ شماره ۹۲۳

پیش از آن که بپو سم

 

 

در تنهائی سپیدم کسی ست

 که می آویزمش به ماه

با حجمی از غصه و

 دستی از جانب آب

تا قطره قطره ببا رد از چشم آسمان

به خواب گیاهی ستاره ای که غمگین است ٬

پیش از آن که بپوسم

 از این رو دخانه می گذرم

 با صدایی که بوی « بنفشه » دارد

می خوانم آن پرنده را

که می دود در زخم

    تا مرگ را شرمگین کند .

 

 

*** آریا آریا پور ***

 

 

سرنوشت (۱)

-        گوش کن

                       آنک!

صدا...!

هیس ...!

                     پنجه بر در می زند!

هفت اختر، پشت در

ازترس

                     پرپر می زند!

نیمه شب این ، کیست آیا ...؟

                         ...آی !

مبادا هم دوباره

سرنوشت بد

          به ما سر می زند!

گوش کن ...

                          آنک !

صدا ...

هان ...!

                       پنجه بر در می زند!

*** زنده یاد مرید میرقاید

 

نامه خداحافظی گابریل گارسیا مارکز ازدوستان

اگرخداوندبرای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام وتکه کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت احتمالا همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.ارج همه چیز در من نه در ارزش آنها که درمعنایی است که دارند .کمتر می خوابیدم وبیشتر رویا می دیدم .چون می دانستم هردقیقه که چشمانم را برهم می گذاریم شصت ثانیه نور را ازدست می دهیم .هنگامی که دیگران می ایستادند راه می رفتم وهنگامی که دیگران می خوابیدند بیدارمی ماندم .هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم وازخوردن یک بستنی شکلاتی چه حظی که نمی بردم

اگرخداوند تکه ای زندگی به من ارزانی می داشت قبایی ساده می پوشیدم نخست به خورشید چشم می دوختم ونه تنها جسمم که روحم را عریان می کردم.

خدایا اگر دل در سینه ام همچنان می تپید نفرتم رابریخ می نوشتم وطلوع آفتاب را انتظارمی کشیدم...روی ستارگان با رویایی ونگوکی شعری بندیتی (شاعرمعاصر اروگوئه) را نقاشی می کردم و صدای دلنشین سرات (خواننده اسپانیایی)ترانه عاشقانه ای بود که به ماه هدیه می کردم.با اشک هایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهاشان وبوسه گلبرگ هاشان در جانم بخلد.

خدایا اگرتکه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم به همه مردان وزنان می قبولاندم که محبوب منند.ودرکمند عشق زندگی می کردم.به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند نمی توانند دیگرعاشق  شوند ونمی دانند زمانی پیرخواهندشد که دیگر نتوانند عاشق باشند .به هرکودکی دوبال می دادم اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد .به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ  نه با سالخوردگی که با فراموشی  سر می رسد.آه انسانها ازشما چه بسیارچیزها که آموخته ام .من دریافته ام که همگان می خواهند درقله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی وابسته ی نتیجه ای است که در دست دارند.دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد اورا برای همیشه به دام می اندازد.دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد اورا یاری دهد تا روی پای خود بایستد.من از شما بسی چیزها آموخته ام اما درحقیقت فایده ی چندانی ندارند.چون هنگامی که آنها را دراین چمدان می گذارم بدبختانه دربستر مرگ خواهم بود.

گابریل گارسیا مارکز(برنده جایزه ادبی نوبل ۱۹۸۲)

برای سعیدآژده جوان شاعری که درکنار شعر زندگی می کند

 

شاید در اعجاز عدم قطعیت توصیف سپیدی ها ناممکن باشد ولابد به همین دلیل است که درطبیعت رنگ سفید یافته نمی شود (منشا تنوع بیکران رنگها در طبیعت تنها سه رنگ هستند.). اما درطبیعت ما بطور قطع ویفین بقول خودت مهم شیوه نگریستن چشمانی ست که ما داریم تاافق ها را نظاره کنیم .مهم تپش دلی ست که بدون کینه احساس کند و مهم جوششی است که در رگهایمان جاری است  تا دراین دنیای وانفسای عصردود وماشین هرگز با خویشتن وتنهایی نیارامیم وتنفس هوای آلوده ملولمان نکند.خودمان باشیم وباورهایمان

خرسندم لحظاتی مهمان مجموعه ات بودم وعلیرغم جوانی واژگانت قابل تحسین است

 

عینکی زیرپایم شکست

چشمی درونش نبود

اماکسی می گوید

پا روی چشمانم گذاشتی

***

حادثه ی تنهایی

به ارتفاع نگاهم

حادثه ها چقدر زیبایند!

چونان ستاره ای

که چشمک می زند

دوباره آغاز را

می خواهم آسوده کنارتنهایی حادثه ی تو را ورق بزنم

که این سکوت بغضم را به دل راه نمی دهد

همیشه یک نفر درون من می جوشد

همیشه یک نفر گام های مرا می رود

درون این تنهایی

دوباره یک نفر مرا عاشق است !

چگونه به خویشتن وتنهایی بیارامیم

حالا که بی عبور هم

تنها عکسهای یادگاری را دیده

وکشنده ترین بو را زمزمه ی آه کرده ایم

پنهان از نگاه هم

بگو در کمین فاصله دیدارها نشسته اند

ومن در این حادثه

انتظارمرگ را مرده ورق می زنم

     *** سعید آ‍ژده از مجموعه شعر   بوسه برجنوب

به یاد اخوان درسالروز مرگش

در آن لحظه
در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگا کردم
کلاغی روی بام خانه ی همسایه ی ما بود
و بر چیزی ، نمیدانم چه ، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق  منقار می زد باز
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها می خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می کرد
که در آن موجها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم
شیرین تر از شهد و شکر می کرد
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موجها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار وپودی گرم
و نرم
و بسیاری که بی شرم
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می زد باز
نمی دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوه ی پوسیده اش را جار می زد باز
نمی دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که می پژمرد و می رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
بغارت با شتابی آشنا می برد و می رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را می خواست
و می دانم چرا می خواست
و می دانم که پوچ هست این لحظه های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من ، خوب و جاویدان و زیباست

== مهدی اخوان ثالث (م امید)

تقدیر

شاید گفتن مدام از محرومیت ها وتلخی ها در سیطره تیرگی های زمانه تراژی مضحکه ای است که بمرور ما را تلخکام واز درون دچار عصیان وانحطاط می کند.انگارنوشتن چندان سهل نیست خصوصا وقتی بخواهی در هیاهوی دنیای سردرگم وپر زکین نجوای دوستی سر دهی .اصلا شاید روزگار سر معامله وسازگاری ندارد بقول اخوان اگر دست محبت سوی کز یازی به اکرا آورد دست از بغل بیرون .اما این یک وظیفه است گفتن ونوشتن وقبول تاوان آن تا بلکه چینی تنهایی مان را که سخت ترک برداشته بتوانیم بند بزنیم درغیر این صورت پایان دهشتناکی در انتظار تبارمان خواهد بود.شاید انگونه که مارکس می گوید پایان دهشتناک بهتر از دهشت بی پایان است اما قطعا هیچک از ما برای دیارمان وتبارمان این را مایل نبوده ونیستیم .پس اسطوره هامان را  بایدبه  یاری  طلبید، از سالهای سپری شده گفت ازشعر واز شور ،از ستبغ زردکوه تا صلابت آسماری،از زلال چشمه دیمه از چهچه کوگ تاراز ،از صداقت بختیاری وازمسعودبختیاری...از همه داشته ها وناداشته هایی که باید داشت .خلاصه از رویش اندیشه ها ورویاندن ریشه ها بلکه شعله های آتشکده خاموش را برافروزانیم تارقص شعله هایش از هرکران پیدا باشد  

***

نمیدانم پس ازمرگم چه خواهم شد
نمیخواهم بدانم کوزه گرازخاک اندامم چه خواهدساخت
ولی بسیارمشتاقم
که ازخاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
بدست کودکی گستاخ وبازیگوش
 و او یکریز وپی درپی
دم خویش رابرگلویم سخت بفشارد
وخواب خفتگان
 خفته راآشفته سازد
   بدین سان بشکنددرمن 
             سکوت مرگبارم را..
                                            دکترشریعتی

 

===

اردشیر عزیز

در قحطی بهار و عشق ٬ که گریبان هر شقایق ٬در دست هزاران حنظل است ٬آرزو های جوانمان را ٬ به آواز کلاغان چند صدساله سپرده ایم ٬و دالو های کلوته بسته ٬فقط ٬ ناخن عشق ٬ بر گونه میکشند. بیدار باش دیگری باید ٬که سنگتراشان فرتوت ٬در آخرین وارگه ٬ خفته اند ٬ بی برد شیر ٬.با توام ! که از عشق می گو یی٬ دلی نمی سوزد ؟ به رد سنگ بر  آیینه ٬ !؟



آه ای تفنگهای غبار گرفته در نیمدری ٬می دانم ٬ماشه هاتان
سالهاست ٬ چشم براه انگشت اشاره ای ٬پرسه بر خواب می زند ٬ و  نی  یا بلوری نیست که به گهواره ای بیاو یزد ٬ من ٬ تا رمقی دارم ٬ از نیستان خیالم نی میچینم ٬ و در کوله باری  ٬ که در لقاح با حنجره ٬آبستن فریاد است ٬پس انداز می کنم ٬تا هیچ گهواره ای ٬بی بلور نماند ٬

وقتی گریبان هر شقایق در دست هزاران حنظل است ٬
یعنی هنوز کنار پر چین مترسکی در خواب نشسته است !
یعنی پرنده ٬ آسیمه سر میرود به اوج !با رنگی پریده
اما میدانم عاقبت سپیده شبیخون میزند به خیل زلف !
یعنی که شب شکستنی ست !

 

ممدمراد

سرزمین آرزوها

اردشیر عزیز 

دیروز بودکه پدرانمان داس بر گرده بر زمینهای خشک بدنبال کاه مانده  از درو بودند که نیافتند ودست پینه زده عموها ودائی ها بر لوله های بدون گاز بسته نمی شد  تا در وانفسای کوچ  دشت بدون علف را طی کنند

 مادرانمان با سطلهای درست شده  از حلبهای 17 کیلوئی در چاه نفت  با منت فراوان نفت پس مانده را جمع می کردند تا شعله هایش زندگی محقرانه را که به اندازه یک عشق خالصانه بودگرمی دهند

وآنگاه که صادقانه در گرمای نفس گیر آب را قسمت می کردیم( هرچند پیمانه پر نمی شد)  این عطش لبهامان چه صفایی داشت

....واکنون

چه آسان اما تلخ می نماید وقتی که غریبانه  هیجار  در رگ منار سر می دهیم (گرچه تاراز توان شنیدن صدا ی تنهایی مان را ندارد)

می خواستم بگویم ومی گویم

        ای بختیاری  با بخت خود بیا ودر سرزمین آرزوها بمان

                                  سیراب کن ریشه های  تشنه رویش را

                                                              سیراب

 

 

برادرت امان الله

======

امان جان

به دنبال چه میگردی برادر؟!
ما دیگر آسمان هم ٬ بکارمان نمی آید.
ما که در زمین اینچنین برهنه و پینه بسته ایم ٬
ما که با پا افراز بیگانه ایم.

یادت هست! من و تو و پدرانمان
هزاران سال یا منتظر تکه ابری چشم به آسمان  داشتیم
یا بدنبال علفچری ٬ هی مال کندیم و هی مال وندیم

و از تمامی منظومهء ور شکسته ٬
تنها ناهید به کارمان می آمد
که هر غروب میگفت:
امروز هم تمام
گاو ها را به آبادی بازگردان!


امان جان
حال که خیش ِ پدرانمان را
به موزه ها سپرده اند

و
خاکستر «آتشکده های خاموش»
به کار ختنه گاه کودکان هم نمی آید

بیا فقط به دو بال بیندیشیم!!
ممراد.


**********

 
نفت که آمد و رفت

عشق و زندگی نیز رخت بر بست

آمد نسیمی و زود گذشت

برف پیری بر سر و روی شهر نشست

کس ندانست که در این چرخه

چه بدست آمد و چه رفت ز دست؟

این خیل برنا که امروز

میهمان آتشند

لول یا ملولند ز روزگار پست

آسمان

که نتوان بار غم کشد به دوش

سینه چاک داد و کران تا کران گسست

خاک ٬ خاکِ ما بود و مردمان نیز هم

زین آمد و شد

گردی به فرق ما نشست.

***
محمد مراد -از مجموعه اشعار ( نفت که آمد و فت }

=====

سلام محمد مراد جان
من بدنبال تش هستم
چون آتشکده خاموش من
در مسجد بی سلیمانم است
من به دنبال سلیمانهای فراری هستم
که تو می شناسی
ولی آنها غریبند
من بدنبال خودم هستم
درتاریکی وجودم
ولی همه را خواهم یافت
اگر کمیتت را زین کنی
ومادیانی از محبت  برای من
بدون زین ارزانی بیاوری
می آیم
وهمه را خواهیم یافت
در دشت سینه هایمان
وبر کوه غرورمان نهر ه ای
از هیجار سر خواهیم داد

امان اله

====

به یاد مریدمیرقاید

وقتی تو با منی

     گلها به چهره ی من اخم می کنند

****

مرید میرقاید شاعر معاصر همشهری ونگارنده مجموعه شعرهای پرنوشته ها و چکیلا درگذشت روحش شاد

****

مرید میرقائد معلم ، شاعر، هنرمند و نویسنده شهر مسجدسلیمان در اراک اقامتگاه خود به دیدار مرگ شتافت.
مرید میرقائد متولد سال1327 در محله سرمسجد مسجدسلیمان بوده و از دوران نوجوانی به شعر و نقاشی و نویسندگی و فیلمنامه نویسی علاقه زیادی داشت و در عرصه ادبیات و هنر تلاش زیادی نمود وی پس از تحصیل در دانشگاه هنرهای زیبا بعنوان دبیرهنرجذب آموزش و پرورش شد و در دبیرستانهای مسجدسلیمان مشغول بکار شد

او همگام با پیشگامان موج ناب سرودن را آغاز نمود ونخستین سروده هایش را در مجله فردوسی به چاپ رساند .وی بعد از انقلاب  با مشکلات عدیده ای مواجه شد .
 از کار در آموزش و پرورش برکنارو با مسایل مالی بسیاری زندگی خانوادگی خود را اداره نمود ونهایتا برای کاردر پروژه های ساختمانی و صنعتی  خانواده خود را به اراک نقل مکان داد.
از وی تا کنون ده ها مقاله ونقد در مطبوعات از سه دهه پیش وهمچنین دو مجموعه شعر به نامهای پرنوشته ها و چکیلا به چاپ رسیده است.
میر قائد همچنین مدتی بود که کتابی درباره تاریخ وفرهنگ بختیاری را در دست نگارش داشت.
وی برای نخستین بار ظرفیت استفاده از قالب های شعر نو را وارد شعر فولکلور بختیاری کرد.
فوت این معلم و هنرمند وفادار به اهداف بزرگ انسانی را به ایل بختیاری ، جامعه هنری ایران زمین ، همشهریان و خانواده میرقاید تسلیت میگوئیم.

شمیم

===

وقت است
دراین خاموشی ایل وتبارم
یکباره به اقلیم شقایق بکنیم بار
وقت است که باخوانش مولودی لاله
ازکوه وکمر
دره به دره
بزنیم جار
ای کبک سرچشمه
توای پونه کوهسار
ای یار
ای یار
آستاره و
ماهپاره
دمیده به ره یار
وقت است
ازاین غربت خاموش تبارم
یکباره
به اقلیم شقایق بکنیم بار
              هی جار

***

آرمون

==
ای کنارا وبلیطا
مورگ وریشه نه خوم
به منه حاک ولاتا
مو زچ و تیشه نه خوم
آرمون مو  یونه
واکه بگوم سیت چه اخوم
سایه بردگپ سرمچدوچاربیشه نه خوم
تاایاهه به خیالم
سرکیچه دم حوش
چایی خردن
به منه درف هزارپیشه نه خوم

====

 

مرگ تدریجی

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد؛

اگر احساسات خود را ابراز نکنیم؛

        همان احساسات سرکشی که

             موجب درخشش چشمان ما می شود.

                           و دل را به تپش در می آورد

 

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد؛

      اگر بنده ی عادتهای خویش شویم

              و هر روز یک مسیر را بپیماییم.

 

اگر دچار روزمرگی شویم,

   اگر تغییری در رنگ لباس خویش ندهیم,

       یا با کسانی که نمی شناسیم سر صحبت را باز نکنیم.

 

مرگ تدریجی ما آغاز خواهد شد؛

اگر تحولی در زندگی خویش ایجاد نکنیم هنگامی که از حرفه یا عشق خود ناراضی هستیم.

اگر حاشیه ی امنیت خود را برای آرزویی نامطمئن به خطر نیاندازیم.

اگر به دنبال آرزوهایمان نباشیم.

اگر به خودمان اجازه ندهیم,

برای یکبار هم که شده

از نصیحتی عاقلانه بگریزیم.

 

بیایید زندگی را امروز آغاز کنیم!

بیایید امروز خطر کنیم!

    همین امروز کاری بکنیم!

                اجازه ندهیم که دچار مرگ تدریجی بشویم!

 

            پابلو نرودا

 

نوروز۸۶ چم اسیاب

زندگی رسم خوشایندی است

زندگی بال وپری دارد با وسعت مرگ

پرشی دارد اندازه عشق

.....  (سهراب سپهری)

بیست فوتیها

    (بیست فو تیها)
       
      آنروز
      که وسعت دنیایم
      فقط
      بیست فوت بود
      نام بنگله
      هفت اقلیم دلم را
      به آسمان شاد یهای
                   کود کانه پیو ند میزد
      و امروز
       که بنگله ها در نگاهم
       فقیرند
       آرزو میکنم
       ایکاش
       وسعت تمام دنیا
        فقط بیست فوت بود !
====

برای مسجد سلیمان

     (د کل)

در ضمیر شهر من
 که میان سکوت سرو نشسته ست

 جانی سو سو نمیز ند
 الا
 یک د کل
 
که در حصار فنس ها
خمیازه میکشد

با لبا نی خشک

و

بی رنگ به رخسار

شعر ازمحمد مراد یوسفی نژاد ==باتشکر
       

بهیگ

 

ِورستین  ورستین اِوردِن بهیگه  

             

به سرچادر اسپید و افتو به تیگه  

 

ددوم  دُر گله  جمع بکن دورچاله

 

بکُش پیش پاس گوو تو نرمیش کاله

 

ز آستاره ها گل بریزین به شونس

 

بدین مه  و افتونه  سی  ری گشونس

 

ددوم  رو بکُن چالنه پر  ز اَنگشت

 

بریزین به چاله  مِل گرگ و دینشت

 

ورستین اوردن بهیگه سواره

 

ز آستاره  میل پا ودستینه داره

 

سی نُفتس یه خالک ز افتو بیارین

 

سی گوشواره هاس مه  ن ِ از رُ  درارین

 

نها  تش  به کوه  برچ برچ جهازس

 

بدین هرچه خواستن ولله ایبرازنس

 

جهاز برین وبچینین سر چُل

 

بخونین دوالالی و هی گل هی گل

 

بگین میشکال بکش ساز وکرنا
جقلیل سی بازی وریستانه واپا

بزن ترک بازی وچوپی وسرناز
وری میشکال دیه حف بکن  منه ساز

بوازین وتوشمال برین وانیاسون
برین خرسکان ونین زیر پاسون

بهیگ برین در بدین دور تش گر((gor
بریزین منه تش زاج اسپید وکندور

دواره بگوین رخت نو نه بور کن
وری زیتری گو دیه مال خور کن

بزن میشکال تا که مردم جم آبون
به اردو بگین گوش شیطون کر کن

بوازین سه پا وبگردین به چوپی
دهل کو بکو چو به سر ناز وترکی

بگین ای گل ای گل سی بخت سفیدس
بریزین نمک خار چشم حسیدس

 

 

== مسعود بختیاری ==

 

۵خرداد تولد مسجدسلیمان

پنجم خرداد روز فوران اولین چاه نفت خاورمیانه است

روز تولد مسجدسلیمان

روز تولد اولین شرکت شهر خاورمیانه

وشایدروز حیات دوباره پارسو ماش

آری این دیار ماست

        درکشاکش روزگار

                ((که شب از یک بوسه می میرد

                             وسحرگاه بایک بوسه دیگر بدنیامی آید))

  روزمسجدسلیمان

وشاید...

روز نیک بختی یا سیه بختی

روز وفورنعمت یا فلاکت

روز دستیابی به منابع خدادادی

روز رونق وکامیابی

ویا زوال وفرسودگی وغریبانه به تاریخ واصل شدن....

یغمای خوان پرزرق وبرق طبیعت

کنتراست مکنت و فقر

     آری سهم ما اینست

               سهم من

                           سهم شهرمن

((سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست


         و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن


                             سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست ))

واینک سهم ما

 دل سپردن به غرور گذشته هاست ...

                    یا درارقام گنگ چند درهزارنفت؟؟!!

کارگری خسته وعرق ریزان

           آکنده ازتلخی های پنهان

 پیرزنی نفس نفس زنان تعدادی نان در گوشه چادردارد

 و سروصدای بچه ها که ازمدرسه برمی گرداند

       در کوچه های تنگ وباریک

             آنها (( به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
                          

        به زوال زیبای گلها در گلدان
                              

                     به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

 
و به آواز قناری ها


                     که به اندازه یک پنجره می خوانند ))


                آری این مسجدسلیمان است

خاکش طلاو خاکروبه اش بلا

به نفس افتاده ازجور ایام

سرشار محبت مردمانی باصفا

((که دلهاشان به اندازه یک عشق است))

           با هزاران امید درهزارتوی سرنوشت

                                                 و......

                                 سهم ما این است

****

 تولدی دیگر

==========

همه هستی من ایه تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این ایه ترا آه کشیدم آه
من در این ایه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتنک دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد 
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
 به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
 به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
 که به اندازه یک پنجره می خوانند
 آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
 سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
 به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک اینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد

      == فروغ فرخزاد ==

تصویر هوایی ازمسجدسلیمان بیش از ۵۰ سال پیش (منطقه کمپ کرسنت اسکاچ وسی برنچ)

رستگاری ما

 

گل آن گلدانیم

سرو آن سامانیم

که در او ریشه ماست

ما غریبیم در این آبادی

ما اسیریم در این آزادی

چند گاهیست که از راه دراز

به تماشای نسیم آمده ایم

به تماشای کویری که

                        ز همت سبز است

ز تکاپو سرشار

           وز اندیشه

                   بهار

ماغریبیم در این آبادی

دل ما اینجا نیست

دل ما آنجاییست

               که در او ریشة ماست

راستی

ما به چه کار آمده ایم ؟

پی بیداری

                شبنم

                 نور

پی پر بار شدن

                  باریدن

پی خورشید شدن

                تابیدن

پی آبادی ویرانی خویش

پی آزادی زندانی خویش

پی سامان پریشانی خویش

پی جبران پشیمانی خویش

                   ماغریبیم در این آبادی

                   ما اسیریم در این آزادی

جای ما اینجا نیست

                     جای ما آن جاییست

                                            که او در ریشه ماست

باز باید برویم

             باز کاشانه خود را

                    باید آباد کنیم

خاک ما تشنه باریدن است

ما سزاوار تقلای خودیم

رستگاری صدفی نیست

                          که آن را موجی

بکشد تا ساحل

و در او مرواریدی باشد

                              غلطان

                              نایاب

هیچ صیاد زبر دستی نیز

باز بی تور و تقلا حتی

ماهی کوچکی از دریایی صید نکرد

ما سزاوار تقلای خودیم

هر چه ویرانی از تیشه ماست

رستگاری

             شادی

آبرو

            آبادی

آرزو

             آزادی

همه از رویش اندیشه ماست

باز باید برویم.....

خاک ما تشنه باریدن ماست

                                                          مرحوم مجتبی کاشانی

 

بزرگداشت فردوسی بزرگداشت تبارایرانی است

اسطوره ها از ارکان فرهنگی هرقوم وتباری می باشند وتوسط افراد آفریده نمی شوندو در پیشینه  وگذر تاریخ هرسرزمین شکل می گیرندامافردوسی شاعر بزرگ پارسی سرا با کلام شیوای خود براستی اصالت وتبار وتاریخ فرهنگ وارزشهای غنی ایران را در قالب اسطوره های انسانی به شکلی باشکوه واعجاز آمیز انعکاس داده است .با توجه به تاکید این شاعر گرانمایه برخردوحکمت بی مناسبت نیست در روز ملی فردوسی با کلام او هم ساز شدن          

   کنــون تا چه داری بیار از خرد  *    که گوش نیوشنده زو برخــورد

  خــــرد افسر شهریــاران بـــود *    خــــرد زیــور نـامداران بــــود

  خـــــرد زنده جـاودانی شنـاس *    خـــرد مـایه زندگانی شناس

   کسی کو ندارد خرد را ز پیش *     دلش گردد از کرده خویش ریش

  هشیــوار دیــوانه خوانـــــد ورا  *     همان خویش بیگانه خواند ورا  

 ازویـی بهـردوسـرای ارجمنــد*    گسسته خـردپــای داردبه بنــد

 خردچشم جانست چون بنگری *    تـوبی چشم شادان جهان نسپری

 همیشه خــرد را تو دستــور دار *    بــدو جــانب از ناســزا دور دار

 زهر دانشی چـون سخن بشنـوی *    ز آمـوختن یک زمــان نغنــوی

 چــو دیدار یابی به شاح سخن *    بــــدانی که دانش نیــــاید بـه بن

 

                                                        فردوسی

وپیامی در راه

روزی

خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.

در رگ ها، نور خواهم ریخت.

و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب! سیب

آوردم، سیب سرخ خورشید.

خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد.

زن زیبای جذامی را، گوشواری دیگر خواهم بخشید.

کور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!

دوره گردی خواهم شد، کوچه ها را خواهم گشت، جار

خواهم زد: ای شبنم، شبنم،‌شبنم.

رهگذر خواهد گفت: راستی را، شب تاریکی است،

کهکشانی خواهم دادش.

روی پل دخترکی بی پاست، دب اکبر را بر گردن او

خواهم آویخت.

هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچید.

هر چه دیوار، از جا خواهم برکند.

رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!

ابر را، پاره خواهم کرد.

من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دل ها را با

عشق ، سایه را با آب، شاخه ها را با باد.

و بهم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمه زنجره ها

بادبادک ها، به هوا خواهم برد.

گلدان ها، آب خواهم داد

***

خواهم آمدپیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش

خواهم ریخت

مادیان تشنه، سطل شبنم را خواهم زد.

خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت.

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند

هر کلاغی را، کاجی خواهم داد.

مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!

آشتی خواهم داد

آشنا خواهم کرد.

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد.

دوست خواهم داشت

سهراب سپهری

مسجدسلیمان مهدفوتبال - واترپولو- گلف - بدمینتون و...درایران

اقتباس ازکتاب استاد ارجمندجناب آقای منوچهریاوری

کشف حقیقت

بورخس نویسنده بزرگی است. این نویسنده نابینای آرژانتینی چند سال پیش از مرگش حرف‌های جالبی زده است که مثل داستان‌هایش حکمت‌آمیز و رازآلودند:
...
من در زندگی‌ام با آدم‌های مشهور زیادی برخورد داشته‌ام اما هیچیک از آنها برایم ماسه‌دونیو فرناندز نمی‌شود. او بیشتر از هر کس دیگری بر روی من تاثیر گذاشت. . . اوایل جوانی‌ام، من او را فقط شنبه به شنبه می‌دیدم اما تمام طول هفته به حرف‌هایش فکر می‌کردم و کتاب می‌خواندم. حرف‌هایش به طرز عجیبی در من نفوذ می‌کرد. او شنبه‌ها می‌آمد کافه ریواداویا واقع در میدان اونسه، و من هم مثل خیلی‌های دیگر، شنبه‌ها فقط به عشق شنیدن حرف‌های او به آن کافه می‌رفتم. جالب اینکه او آدم بسیار کم‌حرفی بود. حتی توی همان کافه هم هیچ‌وقت خودش شروع به صحبت نمی‌کرد. همیشه منتظر می‌شد تا دیگران بر سر موضوعی گفتگو کنند و درست هنگامی که بحث گره می‌خورد، با حجب و حیای خاص خودش وارد بحث می‌شد. حرف‌هایش جنبه اثباتی نداشت، اغلب سوالی بود و طرف آن سوال هم همه ما نبودیم. معمولا به سمت کناردستی‌اش برمی‌گشت و مودبانه می‌پرسید: به نظر شما اینطور نیست که . . .؟ و سوالش را می‌پرسید اما همان سوال یک طوری بود که مسیر بحث را عوض می‌کرد و انگار همه چیز روشن می‌شد. . .
من ایمان دارم که ماسه دونیو هیچوقت خودش را در کتاب‌های خودش آشکار نکرد. او را باید در صحبت‌هایش جستجو کرد. به نوشته‌هایش بی‌اعتنا بود. هر بار که خانه‌اش را عوض می‌کرد، انبوهی از دست‌نوشته‌هایش از بین می‌رفت. یک بار به او اعتراض کردم که آن نوشته‌ها را نباید از دست داد. با خنده پرسید: تو واقعا فکر می‌کنی من آنقدر دارا هستم که بتوانم چیزی را از دست بدهم؟ تازه، آن نوشته‌ها همان چیزهایی هستند که من همیشه دارم به آنها فکر می‌کنم پس نمی‌توانم گُمشان کنم. . .
 به نظر من آنچه او را تا این حد تاثیرگذار کرده بود، اندیشیدن به سوال‌های اساسی زندگی بود. او فقط به دنبال حقیقت بود. در جوانی‌ام همیشه فکر می‌کردم که ماسه‌دونیو شب‌ها را تا صبح بیدار می‌ماند و فکر می‌کند که زندگی چیست؟ من کیستم؟ کائنات چیست؟ من در زندگی چه هدفی دارم؟ و . . . او شیفته کشف حقیقت بود و اعتقاد داشت که کشف حقیقت چندان مشکل نیست اما القای حقیقت واقعا مشکل است. یک بار به من گفت که اگر بتوانم مدتی در بیرون شهر بگذرانم، روی چمن دراز بکشم و ماسه‌دونیو (خودم) و برکلی و شوپنهاور و فلسفه اولی را فراموش کنم، در یک لحظه می‌توانم همه چیز را درک کنم اما بلافاصله اضافه کرد که البته بیان آن حقیقت از طریق کلمات مسلما کار طاقت‌فرسایی است. . .
بورخس اعتقاد داشت که اگر شخصیت ماسه‌دونیو فرناندز تا این حد تاثیرگذار بوده، علتش این است که او به سوال‌های اساسی زندگی اندیشیده و در حد توان خودش حقیقت را شناخته است. درباره خود بورخس هم می‌توان ـ و باید ـ به چنین چیزی معتقد بود؛ درباره بورخس‌های دیگر هم همین‌طور

مسیر امام زاده بابا روزبان بالاتر ازتنگ هتی نوروز۸۶

نوروز که قرن های دراز است بر همه جشن های جهان فخر می فروشد، از آن رو «هست» که این قرارداد مصنوعی اجتماعی و یا بک جشن تحمیلی سیاسی نیست جشن جهان است و روز شادمانی زمین آسمان و آفتاب و جشن شکفتن ها و شور زادن ها و سرشار از هیجان هر «آغاز» جشن های دیگران غالباً انسان را از کارگاه ها، مزرعه ها، دشت و صحرا، کوچه و بازار، باغها و کشتزارها، در میان اتاق ها و زیر سقف ها و پشت درهای بسته جمع می کند: کافه ها، کاباره ها، زیر زمین ها، سالن ها، خانه ها ... در فضایی گرم از نفت ، روشن از چراغ ، لرزان از دود، زیبا از رنگ و آراسته از گل های کاغذی، مقوایی، مومی، بوی کندر و عطر و ... اما نوروز دست مردم را می گیرد و از زیر سقف ها و درهای بسته فضاهای خفه لای دیوارهای بلند و نزدیک شهرها و خانه ها، به دامن آزاد و بیکرانه طبیعت می کشاند: گرم از بهار، روشن از آفتاب لرزان از هیجان آفرینش و آفریدن، زیبا از هنرمندی باد و باران ، آراسته با شکوفه، جوانه، سبزه و معطر از بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه های شسته، باران خورده پاک و ...

نوروز تجدید خاطره بزرگی است: خاطره خویشاوندی انسان با طبیعت هر سال این
فرزند فراموشکار که، سرگرم کارهای مصنوعی و ساخته های پیچیده خود، مادر خویش را از یاد می برد، با یادآوری و وسوسه آمیز نوروز به دامن وی باز می گردد و با او، این بازگشت و تجدید دیدار را جشن می گیرد. فرزند در دامن مادر، خود را باز می یابد و مادر، در کنار فرزند و چهره اش از شادی می شکفد اشک شوق می بارد فریادهای شادی می کشد، جوان می شود، حیات دوباره می گیرد. با دیدار یوسفش بینا و بیدار می شود.این نخستین لحظات آغاز آفرینش نخستین روز خلقت، روز اورمزد، آتش اهورایی نوروز را باز بر می افروزیم و درعمق وجدان خویش، به پایمردی خیال، از صحراهای سیاه و مرگ زده قرون تهی می گذریم و در همه نوروزهایی که در زیر آسمان پاک و آفتاب روشن سرزمین ما بر پا می شده است با همه زنان و مردانی که خون آنان در رگ هایمان می دود و روح آنان در دل هایمان می زند شرکت می کنیم و بدین گونه، بودن خویش، را به عنوان یک ملت در تند باد ریشه برانداز زمان ها و آشوب گسیختن ها و دگرگون شدن ها خلود می بخشیم و در هجوم این قرن دشمنکامی که ما را با خود بیگانه ساخته و خالی از خوی برده رام و طعمه زدوده از شخصیت این غرب غارتگر کرده است، در این میعاد گاهی که همه نسل های تاریخ و اساطیر ملت ما حضور دارند با آنان پیمان وفا می بندیم امانت عشق را از آنان به ودیعه می گیریم که هرگز نمیریم و دوام راستین خویش را به نام ملتی که در این صحرای عظیم بشری ریشه، در عمق فرهنگی سرشار از غنی و قداست و جلال دارد و بر پایه اصالت خویش در رهگذر تاریخ ایستاده است بر صحیفه عالم ثبت کنیم .(دکترشریعتی)

بتوند نوروز۸۶

نوروزتان خجسته

سالی سرشاراز سلامتی وسرور داشته باشید

هم تباران سال ۸۶ سال کورش

تک سوارشکوه وافتخارایران وایرانی

فرزند شایسته پارسوماش برشما گرامی باد

نوروز روز نخستین آفرینش است
     اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است ، مسلماً آن روز ، 
       نوروز بوده است ، مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه
       و نوروز نخستین روز آفرینش است . ، سبزه ها روئیدن آغاز کرده اند
       و رود ها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن ،

پس نوروز روزشکفتن است ،روز آغاز

،آغازی برای تحول وحرکتی به سمت بهبود

آید بهار و پیرهن بیشه نو شود

نوتر برآورد گل اگر ریشه نو شود

زیباست روی کاکل سبزت کلاه نو

زیباتر آن که در سرت اندیشه نو شود

 

عهد

عهد

کنون رؤیای ما باغی است
 بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
 و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
 زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
 که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
 که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
 که آن سوگند ها را نیز
 همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
است ، با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
 بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
 بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
 بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
 به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که با ران فریبش نسترد هرگز
 که توفان زمانش نفکند از پا
 که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم

=== منوچهر آتشی ==