شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

مسجدسلیمان ازبام تاشام

my city masjed selaiman








مسجدسلیمان
ــــــــــــــــــــــــــ
مسجدسلیمان
به دهان بی شکل ابری می ماند
که سایه های خویش رافراموش می کند

کاش می شد
حناازسال های کهنه برداریم و
ازحروف تاریخ
چراغی بیفروزیم

****ثریاداودی حموله****

بهارمی آید


زمستان پاسست کرده است
بابغضی مچاله درگلو
وپلک هایی بسته
برگریه های آخرین
بهارمی آید
وگونه های سفیدوآبی یش
سبزمی شود!
**شعرازغلام رضوی**

شعری ازیارمحمداسدپور



چگونه بگویم
اززخمی که برگرده ی ماه می نشیند
اکنون که سپیده میزند
میان آب وپنجره
درامان توخواهم بود
- بی فکروخیال -
برارتفاعی که مرابرده ای
گریزی جزپروازنخواهم داشت
برنگاه کودکانه ی من
غوغایی ازعشق
نشسته است.
ازمجموعه شعر ((برسینه سنگ هابرسنگ هانام ها))

غم بانوی زیگورات


****غم بانوی زیگورات****
بسپاربه وزین ترین کوچ
سوخته های نفست
شروه های ناسروده ات
که زیباسروده است
درهجاهای شناورمنجق وپولک
همه زردکوه دنا
اشترانکوه
رابرپرچم می نا
بسپاربه وزین ترین کوچ
مرهم نیایش  دندال
برزخم های کهنه سیاوشان
ودورترازمردمک زمردین  شوشیناک
پیش ازآنکه گیسوی بریده ات
درسوگ سهراب
سربرزانوی خاک گذارد
غم بانوی زیگورات
دیریست واپسین نگاهت
قاصدی سرگردان
درسیال دودوآهن وسیمان
گل واژه های نیایش را
دردهلیزبی روح کوچه ها
گم کرده است
***شعرازحسین حسن زاده رهدار***

لویی پاستور


لاله های واژگون  *اوج زیبایی طبیعت سرزمین های بختیاری
                           ******** 
درهرحرفه ای که هستیدنه اجازه دهیدکه به بدبینی های بی حاصل

آلوده شویدونه بگذاریدکه بعضی لحظات تاسف بارکه برای هرملتی

 پیش می آیدشما رابه یاس وناامیدی بکشاند.درآرامش حاکم
 
برآزمایشگاهها،کتابخانه هاوسازمانهایتان کاروزندگی کنیدونخست
 
ازخودبپرسیدبرای یادگیری وخودآموزی چه کرده ام:


((سپس همچنان که پیش می رویدبپرسید

من برای کشورم چه کردم ؟))

      
 
این پرسش راآنقدرادامه دهیدتابه این احساس شادی بخش
 
وهیجان انگیزبرسیدکه شایدسهم کوچکی درپیشرفت واعتلای

بشریت داشته اید.اماهرپاداشی که منطق زندگی به تلاش هایمان

بدهدیاندهدهنگامی که به پایان تلاش هایمان نزدیک می شویم

هرکداممان بایدحق آن راداشته باشیم که باصدای بلندبگوئیم :

                                              ((من آنچه درتوان داشته ام انجام داده ام)).

                                                         (( لویی پاستور  )) 

تونل کوهرنگ



 آه ای یقین گمشده ای ماهی گریز
دربرکه های آینه
 لغزیده توبتو
من آبگیرصافیم
اینک به سحرعشق
ازبرکه های آینه
 راهی بمن بجو
            ****  شاملو****

شعری ازهوشنگ چالنگی


------شب می آید-----
شب می آید
بادستهایی که
همدیگرراعاشقند
شب می آید
برگشتن وخورشیدرازخمی دیدن همیشگی ست
ساده ترازهمیشه بگریز
        وگریه کن
بجوی
ستاره ای راکه مهربان تر
حلق آویزکندکه برای جدایی ازاین ماه
بایدبهانه داشت
                    **** شعراز : هوشنگ چالنگی****
گوش بخوابان و ببین

گوش بخوابان و ببین
گرگ صله یی ست بارانی

اکنون که با نهادهای خوف
و جهات ِشکاف
صدای مرغابیان را نزدیک کرده ام
اکنون که با غروب و غول آمیخته ام و پاهایم
نوشیدن ِاخگر و سقوط را آغاز کرده اند
میراث هایم
آخرین ستاره را نشانه می روند

دیگر تن به خواب بسپار
که کلمه ی هوشربا را یافته ام.

***

دیگر نمی خندند

دیگر نمی خندند در این آتش ِ مرگ زده
جز موران ِ سپید

نه ملکوت ِ یخ
کلیدش را می گوید
نه وقت ِ برخاستن
هیچ مویرگ شیهه می آموزد
نه اسپند در خون می پزد
نه پارچه ی سپید گلو دارد

و وقتی دیوانه می شوم
و گندم را می گویم
بعد از من گام بردارد
به من می گوید
                بخواب
                        بخواب ای کودک
روی زبان ِ این اژدها.

***

شب می آید

شب می آید
با دست هایی که
همدیگر را عاشقند
شب می آید
برگشتن و خورشید را زخمی دیدن همیشگی ست

ساده تر از همیشه بگریز
      و گریه کن
      بجوی
ستاره ای را که مهربان تر
                 حلق آویز کند
که برای جدایی از این ماه
            باید بهانه داشت.

***

تبسمی که فراموش می کنم

تبسمی که فراموش می کنم
در این فجر که گره یی ست
ریخته
دور من

می دوم و استخوانهایم
هیاهوی ماه را عبور می دهند

جنگل می سوزد
تنها برای نامگذاری ی یک عطر

ماه  ماه
سنجاب ِ خیس ِ مُرده
جلد بیندازیم
ما دو سپیدترین دیوانه.

***

هرگز اینگونه

هرگز اینگونه
از عقیمی و مرگ نمی گذشت کرم تابنده

می رویاند
لاشه یی را که می رفت و
خود نمی دیدش

پل های دیگر اما
از تو آگاهند
در باد ایستاده ای
و انگیزه ی دعا را می جویی

ای لال
مگذار در شکاف ِ دندانهات
از قتل آگاه شوند
در سایه بمان
تا گور جای خود را بیابد

هرگز اینگونه
سُم نکوبیدند بر ستاره ی بدرود.

***

معبد برنجین

کودکان ِ چرکپا
برمی گزینند بوهایی از سگان
سر ِ تاریک ناله هایی به هر سو دارد
ای باد بِدَم که تمام نسوخته اند

کودکان می دوند
اما نمی کوبند زنگ های چرکین را
با یک پستان ِ خویش
کودکان می دوند
به من نمی نگرند  نمی مویند
اما شمع های خویش به من می دهند
تا ببینم که می گریم.

***

گاوها

با تو رسیدم و
چه کوچک بودم به نگاهت
ای شبنم ِ پاسداران
خوش آویخته بودی بر من
نَفَسی را که هزار بار برکشیدم و
هزار بار مهتاب بود
و گاوها
که دیگر خوابها بودند آویخته به درختان
همین سایه ها ترکه شان می زدند
آنگاه می افروختند و انتهای خویش را
لذیذ و خواب آلود می نگریستند
و به غروب باز همان بودند
عبوس و بخشاینده
دوستی را به دنبال می کشیدند
و از مُرده
ستاره یی می شناختند بی دهان
آری گاوها
نشانه بودند
که می گرییم و باز ادامه می دهیم

***

آن جا که می‌ایستی

آیا آن جا که می‌ایستی
حکایت جانهایی‌ست
که در انتظار نوبت خویشند
تا گُر گیرند؟

آیا آن جا که می‌گذری
انبوهی‌ی رودهاست
که گلوی مردگان را
می‌جویند و باز پس نمی‌دهند؟

کمانداران و آبزیان
غرق می‌شوند دست در آغوش
و بر هر ریگ که فرود می‌آیند
صدای مرا می‌شنوند
که نمی‌خواستم بمیرم.

***


در این مکان

در این مکان ِ ستارگان خاموش
چون مردگان که تصویرهاى بهشت به جیب دارند
این لحظه که را دوست مى دارید
اى چشم هاى من که صداى جهان را مى شنوید
چون به ترک ِ خورشید بگویم
برآبها که فرشتگان به سوگ مى روند
خواهم ایستاد تا به ژنده هایم نگاه کنند
جامه ها که در خوابگاه خورشید به تن کرده ایم
و بوسه ها چه غم انگیزند در برج هاى دور
اما این دست هاى کیست
که برعلف هاى خاموش
به هاله هاى غریب آراسته ست.

***


صبح که بلرزد

صبح که بلرزد
در گوش ها و جامه‌دانی کهنه
من پُُر خواهم بود
از چشم‌های خواب آلود
و خواهم دانست
با اولین گام
ماه را با خود دشمن کنم

با درختی که خواب‌ها دید و کسش تعبیر نکرد
به دریایی که ساعتی از شب
دندان افعی‌ست
صبح خواهد مرد
در گوش‌ها و جامه‌دانی کهنه

برگرفته از « زنگوله ی تنبل » تنها دفتر شعر منتشر شده از هوشنگ چالنگی . تهران،  نشر سالی

***

 

دو شعر برای بهرام اردبیلی

صبح خوانان

صبح خوانان
ذولفقار را فرود آر
بر خواب این ابریشم!
که از "اوفیلیا "
جز دهانی سرود خوان نمانده است

در آن دم که دست لرزان بر سینه داری
این منم که ارابه خروشان را از مه گذر داده ام

آواز روستائی است که شقیقه های اسب را گلگون کرده است
به هنگامی که آستین خونین تو
سنگ را از کف من می پراند!

با قلبی دیگر بیا
ای پشیمان
ای پشیمان!
تا زخم هایم را به تو باز نمایم
- من که، اینک!
از شیارهای تازیانه قوم تو
پیراهنی کبود به تن دارم -

ای که دست لرزان بر سینه نهاده ای


بنگر !
اینک منم که شب را سوار بر گاو زرد
به میدان می آورم.



***


شب چره

اکنون
خاموش ترین زبان‌ها را در کار دارم
با پرنده ای در ترک خویش
که هجاها را بیاد نمی‌آورد
می‌رانم


می رانم

از بهار چیزی به منقار ندارم
از شرم منتظران به کجا بگریزم

هر شب
همه شب
در تمامی سردابه های جهان
زنی که نام مرا به تلاوت نشسته است


ای آبروی اندوه من
سقوط مرا اینک! از ابر ها بیبن
- چونان باژگونه بلوطی
که بر چشم پرنده ئی-


بر کدامین رود بار می راندم
هر روز
همه روز
با مردی که در کنار من
مه صبحگاهی را پارو می کرد


در آواز خروسان
هر صبح
همه صبح
به کدامین تفرج می رفتم
با لبخنده ای از مادر
که به همراه می بردم


اینک شیهه اسب است که شب چره را مرصع می کند
و ترکه چوپانان
که مرا به فرود آمدن علامتی می دهد.

درس خواندن درآغل



در چهل کیلومترى مسجدسلیمان روستاى کوچکى است به نام تاچه گر که نه برق دارد و نه آب، در یک منطقه صعب‌العبور کوهستانى واقع شده است و تا نزدیکترین روستا 10 کیلومتر فاصله دارد.

در این روستا دانش‌آموزان به جاى رفتن به کلاس در آغل درس می‌خوانند. سقف این به اصطلاح کلاس 9 مترى از چوب‌هاى دود‌زده درختان است و 5 دانش‌آموز دختر و 8 دانش‌آموز پسر در تاریکى کلاس به سختى درس می‌خوانند و صداى بزها و گوسفندان تنها صدایى است که با طنین آموزش عجین شده است.

یکى از دانش‌آموزان دختر این کلاس می‌گوید: آقا اجازه، اینجا سرد و تاریک است. همکلاسى دیگر او گفت: دوست دارم نمره‌هاى خوب بگیرم ولى توى این آغل نمی‌شود. دختر کوچولوى دیگرى می‌گوید: صداى گوسفندان و تاریکى آغل نمی‌گذارد درس بخوانیم.

پسر دانش‌آموز دیگرى افزود: نمی‌توانم تخته سیاه را ببینم. یک دانش‌آموز دختر این کلاس گفت: اینجا آنقدر تاریک است که چشم ما نوشته‌هاى معلم بر روى تخته سیاه را نمی‌بیند.

  حاتمى معلم زحمتکش این کلاس نیز گفت این کلاس نیست همانگونه که می‌بینید اینجا آغل است. می‌پرسم دانش آموزان چه گناهى کرده‌اند لااقل مسئولین آموزش و پرورش مسجد سلیمان نمی‌توانستند یک اتاقى به عنوان کلاس براى بچه‌ها بسازند.؟

 سرما و نمناکى کلاس و نبود وسایل گرم‌کننده امان دانش‌آموزان را در این آغل بریده است. گوسفندان روزانه چندین بار وارد کلاس می‌شوند بر روى تخته‌سیاه این کلاس درشت نوشته بودند کلاس ما نور ندارد.

**********
گرچه مدارس سطح شهرهم چندان حال وروزبهتری ازاین وضع ندارنداما ...
باران هم روی ظالم می باردهم روی مظلوم ولی بیشترروی مظلوم می باردزیراظالم چترمظلوم راربوده است .                   (کریستوفر)

هرمزعلی پور


**خانم ها وآقایان **
----------------------
وخورشیدکه
برای آن که تنهاسرگرم کندمارانمی تابد
مااماچراهمه چیزراازیادبرده ایم
مثل همین که می توان ازخانه بیرون زد
درکوچه یاخیابان کوچکی راه رفت
درپارکی بریک چمن نشست
مثل همین که می توان درباغچه های کوچک هم گل کاشت
به دیوارنقش های دوست داشتنی آویخت
که ماازاین ستاره تاستاره دیگر
دنبال لقمه ای ازنان
آنقدرازیادمی بریم خودرا
که خستگی هامان
ماراچون مردگان نشان دهند
وماهم فکرمی کنیم تمام خانه های این دنیا
چون خانه های ماگرفته اندوخاموش اند
گناه بچه های مان آیاچیست ؟
درنگاه بعضی هاخوانده ام همه چیزرا
فعلاخداخافظ
شایداین بارزدنم به آب بی کم ترین گدارباشد.
---------هرمزعلیپور---

ششه دالو



شش روز اول اسفند ماه راششه دالویاششه پیرزن می گویندبه باوربختیاری هاچله سه بخش داردنیمه اول ودوم آن بنام احمدومهمد(چله کوچک وچله بزرگ )وچله پیرزن نام نهاده شده است .برف وسرمای پیرزن ازآرامی برخورداراست وتندی بارش احمدومهمدرانداردپیرزن ازاینکه سرماروبه پایان است خوشحال است ومی خواند:
رچ رچ دندون گذشت دل واکنم خش     
        چومتی وا دست گروم عالمه زنم تش
رچ به تنهایی به معنی انجمادورچ رچ صدای لرزش دندان است
چمت (چومت) به چوبی می گویندکه مثل مشعل یک سرآن آتش وسردیگرش رادردست گیرند
دربیانی دیگر:
احمدومهمدگذشت دل به کی کنم خش
      وردارم موچمتی عالمه زنم تش
این شعروآواز  دالو   یا  پیرزن  درجواب تندوبیرحمانه احمدومهمداست که گفته بودند:
  بچه به تهده کشیم                             دالوبه چاله
اقتباس ازکتاب : کهبنگ ((کوه بانگ))نگارش حسین حسین زاده رهدار 

شعرخدائیه -داراب افسربختیاری

ای که روزی همه خلق زانبارتونه
آسمون هاوزمین کرده کردارتونه
ئی همه نقش ونگاری که منه دنیاهد
همه ازپرتویک جلوه دیدارتونه
افتو وئی همه نوری که اتاوه به زمین
مختصرذره ای ازتابش رخسارتونه
ئی همه او که به دریاچونوهی موج ازنه
چکه ای ازکرم اورگوهربارتونه
عاقلون هرچه کنن فکروابالن به خوسون
اشتباه کردنه پای جمله زافکارتونه
هرکه رهدازپی مقصودوبه مقصودرسید
اونرهدونرسیدیوز رفتارتونه
......
افسرئی فخربسه سی توکه بعدازمرگت
اسم لرتابه ابدزنده زاشعارتونه
                             
                             (( داراب افسربختیاری))

مسجدسلیمان -مهدفوتبال ایران


بدون شک اولین زمین رسمی فوتبال برای اولین باردراین شهرودرمنطقه ای ازآن بنام نفتک مورداستفاده قرارگرفت ودرحدودیکصدسال پیش انگلیسی هادرآن مسابقات خودرابرگزارمی کردندبعدهاباتوسعه واحداث باشگاههای مختلف تفریحی درشهربرای اولین باردرکشور مسابقات باشگاهی دراین شهربصورت دوره ای انجام شد
منبع :کتاب شهرمن مسجدسلیمان اثرمنوچهریاوری

مسیررگ منار


عشق تنهامرضی است که بیمارازآن لذت می برد
                                                                         افلاطون


هرگز از مرگ نهراسیده ام

اگر چه دستانش از ابتذال شکننده تر بود

هراس من

باری

همه ترسم از مردن در سرزمینی است که مزد

گورکن از آزادی آدمی افزون باشد
=======احمدشاملو======

کوچ



مال بره ایل شلو یارم سواره
کوگ در به قهقهه فصل بهاره
پاز پیر زرده کوه چندی بحاله
تفنگم گل ایزنه باو شکاله
روز وشو به عشق ره مونیکنم خو
تارسونم مالم به مرغ سور  او
کس  ندیده ایل ره چی بختیاری
ز عرب  تاز  عجم  تا  خان  ساری
             شعرازعبدالرسول منجزی

غلام رضایی میرقاید

                                                         
نسل توفان

حیران ومست ومدهوش


بارنج دوش بردوش


آوازکودکان را


ازکوچه می کنم گوش:


(من یارمهربانم


داناوخوش بیانم


گویم سخن فراوان


باآنکه بی زبانم )


بانگ بلندچاووش


ازکوچه آیدم گوش:


همرنگ مردگانم


آواره ی زمانم


باآنکه زنده هستم


نادان وبی بیانم


بانگ بلندچاووش


ازکوچه آیدم گوش:


این زندگی چه سخت است


حاصل فصل تلخ است


مردن نسل توفان


بی آرزوچه سخت است


**غلام رضایی میرقاید**
 

****اشک خدا****
خواب دیدم

بشردلتنگی

خسته ازثقل زمین

سبزه دربسترماه می کارد

وفقیهی مبهوت

پشت رایانه ی یک تارنماسرگردان

پی قانون دیه می گردد

بی خبرزانکه جوانی وب گرد

دیه راهک کرده ست

من که غمگین تناقص شده ام

سرفروبرده به دل

ازپی اشک خدامی گردم

ناگهان ازسرفریاد یکی کودک خرد

(خواب درچشم ترم می شکند)

باغبان بیدارشو؟

باغ اشغال کلاغان مهاجرشده است

توپ-تانک –سنگ

ندارداثری

چاره دردهمین حرف بس است

که بدنبال بلوغ بشری بایدگشت

من که حیران شدم ازاین تعبیر

رازاین حرف زساقی جستم

اوکه دست درکمرمهرفروزانی داشت

به نداآمد وگفت :

چاره دردهمان است که کودک گفته ست

یابلوغ بشراست

یامی ناب الست
شعرازغلام رضایی میرقایدازمجموعه شعرباران به صحفه تاریک/انتشارات آنزان
*****

فرهادان

-------
آری که سهم ما

ازاین خاک مشاع

اکنون دانه های درد است

که درخلنگزاران خاموش می روید

بااسبانی بی سوار

که شیهه درنیزارمی کشند

آبادی

بی آب وعلف میسرنیست

مگرهمت مردانی باید

که ستبرِسنگی کوه را

پادرجاباصبری عظیم

سینه بردَرَد

اکنون سراچشمه این نیزار

کوهی ست که همت فرهادان راباید

تاشیرینی جوباران

تلخی خاک رابرآید

شیرینم

فرهادتو

درکدامین خواب است

*******

سهرابی

-----

درسیاوشکده ی بی رونق

درس سهرابی راآموختیم

وز رزمنگه مان

علف هرزی نیز

سبزنکردهیچاهیچ

تابهاردگری

سرخ برآیدهمه گل

مادرای تهمینه

تو و بااین همه سوز

باغ را

منتظرمقدم سهرابی ِ

برای چه کسانی

می آرایی باز

دراین راه دراز

********
نسیم شیرین
----------

من به دنبال شعورعلفم
تاکه ته مانده رویاها را
بچکاند
دراندیشه خاک
تلخی عاقبت فردارا
بزدایدازنقشه ی جغرافی ما
سربرآرند
درختان نظر
تا هوای دگری تازه کنند
مردم دهکده مشتاق نسیم برخیزند
بروندتابه بلندای فراز
نفسی تازه کنند

کودکان همره شیرین  سعادت بشوند
چرخش وگردش کفترهارا
برسرمزرعه ی آزادی
بستایندوتماشاکنند
من به دنبال شعورعلفم
تاکه مرغان هوا
بالپروازگشایندتااوج
موج دراندیشه ی باداندازند
که حقیقت دراقلیم تساوی فردا
بتواندنفسی تازه کند
من به دنبال شعورعلفم
نفس حادثه بس سنگین است
  وندانم که چه خواهدبشود؟

کر چوقا به ور



-----  کر چوقا  به ور   ----------
او  پیایی که  شو  و  روز به کوه  وکمره
تیله شیری زه خومونه  کر چوقا  به  وره
چی  پلنگی  اغرمنه  به  شو  تار  وسیاه
تو  اگوی  خوس منه  شوگار  طلوع  سحره
کوه  زرده  اغرمنه  همه  شو  حرف  زنه
اگو  سرده  منه  ایلاق  ومجال  گذره
اوسو که  مال    اکونه  بار  واجومه
بهترین   بیت وغزل  شیهه اسب  کهره
تو  (شجاعی  )به  که  اگوی  زصفای  گویل
زصفا قوم  کسات  هرکه   نیشنیده   کره
              شعر از شاهین پورسالارشجاعی

ابرهای همیشه


منطقه شیمبار-بهار۸۳-دردورنمای تصویرکوه کی نو مشهوداست
ابرهای همیشه
-----
زیراین ابرهای همیشه
بگوخورشیدکجاست
بگوآسمان راهمیشه
کجامی توان آبی دید
بگوکجای این گستره ناپیدا
می شودیک بار
فقط یک بار
وبرای همیشه
سرنهادومرد
                          غلام رضوی -مجموعه شعرپس ازسالهاخاموشی

دریاچه سدشهیدعباسپورمسجدسلیمان


پلاژهاواماکن تفریحی زیبایی که برای مهمانان درجزیره دریاچه ساخته شده درتصویرمشهوداست

طلوع آفتاب درقلعه خواجه


******اندیکا******
------------
کهساران بلوط وسینه پرغم
اندیکاسرودقبایل
درکوچ دائم روزان
واسواران که تفنگهاشان نافه نمی بویند
ازشانه روشن

پسین گاهان دل می میرددرغبارسم ها
وقتی ده غرق درزنگوله می شود
وسگان که درکشال خستگی شان
خمیازه های شام رابویه می کشند

اندیکاباچشم بلوطی های سفره شیرین
گیرا
آنگاه که ازگلوی زنی گرفته می شوی

اندیکاباسیاه خال های دشت چادرها
وزنان که خیمه برچشمه زده اندتاگوارای آبی تشنه گردند

ای آبیانه اندیکا
کجاست روزهای من
تابمیرم برفرازچادرها
آنگاه که صدای مشک هاخوابم می کند.
****شعرازاحمدعلیپور****