شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

معلم

 

  من کسانی را دوست دارم که از خویش جانفشانی میکنند  

تا برتر از خود بیافرینند (نیچه)

                       روز معلم گرامی باد

 

کارکنان فرهنگ (اداره آموزش وپرورش مسجدسلیمان ) در سال تحصیلی ۱۳۰۷-۱۳۰۶  

نشسته از چپ به راست : آقایان باور - گشتایی - خسرو مودب - رضوان ( رییس فرهنگ )- حسنی - امین پور - وقایع نگار - غروی  

ایستاده خدمتگزاران فرهنگ : لطف اله توانایی پور خدمتگزار دبستان سینا چشمه علی - باقر برات دستگردی - رحیم دستگردی خدمتگزار دبستان سیروس 

 

**** 

حرفه من این است که  

ستاره ها را صیقل دهم  

پرداخت کنم  

وبه آسمان زندگی بفرستم 

 

 

آفرین جان آفرین پاک را 

 

آنکه جان را آفرید وخاک را 

              نوروز روز نخستین آفرینش است
     اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است ، مسلماً آن روز ، 
       نوروز بوده است ، مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه
       و نوروز نخستین روز آفرینش است . ، سبزه ها روئیدن آغاز کرده اند
       و رود ها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن ،

پس نوروز روزشکفتن است ،روز آغاز

،آغازی برای تحول وحرکتی به سمت بهبود


سایه حق
سلام عشق
سعادت روح
سلامت تن
سرمستی بهار
سکوت دعا
سرور جاودانه
این است هفت سین آریایی
نوروز مبارک

انا الحق

شهادت منصور حلاج این عارف وارسته به نقل از عطار نیشابوری :


«... پس دستش جدا کردند. خنده بزد. گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات که کلا ه همت از تارک عرش را می کشد، قطع کند. پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: بدین پای خاکی می کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید! پس دو دست بریده خون آلود بر روی درمالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد. گفتند: این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است. خون در روی در مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است... پس چشمانش را بر کندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی! بدین رنج که برای تو بر من می برند، محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن ... پس گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند... پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان بداد»
 

شعر

شعر کلامی است الهی که از روح شاعر سرچشمه می گیرد وبرزبانش جاری می شود وشاید ازاین روست که شارل بودلر شاعر فرانسوی  می گوید:

شاعران و پیامبران در کنارهمدیگراند چرا که به هردوالهام می شود

شعرخوش آن نیست که برداریش

خوانی و دریابی وبگذاریش

شعر خوش آن است که راهت زند

زانچه به دامان نگاهت زند

پویه دهد مرکب اندیشه را

جلوه دهد رنج سخن پیشه را

پژمان بختیاری

کمال انسانی

  سیر وتفحص در اندیشه های گذشتگان نامل برانگیز و گاه بنوعی رشک برانگیز است افلاطون  برای فضایل بشری عناصری را برمی شمرد وفضیلت آدمی را در گرو ۴ عامل می داند

خویشتنداری - جرات - عدالت ودانایی

-        خویشتنداری یعنی سلطه داشتن برنفس خود ، یعنی غنای روحی ومعنوی

گربرسرنفس خود امیری مردی***وربر دگری خرده نگیری مردی

اوج این خود آگاهی وخودشناسی منصفانه ونه افراط وتفریط در بیان شمس نیز بخوبی قابل رویت می باشد:

 در آن کنج کاروانسرایی بودم. آن فلان گفت که به خانقاه نیایی؟گفتم من خود را مستحق خانقاه نمی‌بینم. خانقاه جهت آن قوم کرده‌اند که ایشان را پروای حاصل کردن نباشد. من آن نیستم.گفتند به مدرسه نیایی؟
گفتم من آن نیستم که بحث توانم کردن.

- جرات یعنی شهامت درعین فروتنی وافتادگی در عین جسارت بقول شمس تبریزی

من سخت متواضع می‌باشم با نیازمندان صادق.
اما سخت با نخوت و متکبر می‌باشم با دیگران!

- عدالت به معنی جدل با حق نکردن و میل به ناحق نکردن وهرچیز وهرکس را درمرتبه خود دیدن است رعایت حقوق دیگران .(گرچه اگربخواهیم با معیارهای فردی واخلاقی بسنجیم شاید بخشش وکرم فراتر از عدالت بیانگر کمال معرفت ونفس انسانی است زیرا آنکه فداکاری می کند وبخشش می نماید در واقع حق مسلم خود را به دیگری واگذار می نماید .اما همانگونه که علی (ع) میگوید عدل فراتر است زیرا عدل جریانها را در مسیر طبیعی خود قرار می دهد اما بخشش جریانها را از مسیر طبیعی خود خارج می سازد. )

- ازنظر افلاطون  همگی این عناصر فی نفسه خوب  اند اما یکی از آنها بر همگان رجحان دارد  وآن دانایی است پس اگر چیزی را دیدید که  به مرتبه دانایی رسیده باشد بدانید که آن شخص بطور قطع ویقین به آن سه فضیلت خویشتنداری ٬جرات ٬ عدالت نیز دست یافته است . شاید بتوان گفت اگرچه این جنبه درونی تعالی انسانی است اما فراتر وشیواتر دربیانی زیبا  به زعم شیخ عطار انسان کامل شدن یک نماد انتزاعی نیست بلکه گرچه نادر اما  می تواند هدف تربیتی برای سایرین محسوب شود.عطار سیر سلوک وتکامل را با زبان استعاره در سیمرغ شدن سی مرغ می بیند هدفمند بودن وشوق رسیدن اگاهانه به هدف  را در کناراین افسانه شدن وجاودانگی ،  گذشتن از منیت ورسیدن به ما را عامل برتری وفضیلت میداند هرچند لازمه ما شدن درسایه درک وشناخت خویش امکانپذیر می گردد

سیر هرکس تا کمال وی بود        قرب هرکس حسب حال وی بود

چون بتابد آفتاب معرفت                   از سپهر این ره عالی صفت

هریکی بینا شود برقدر خویش           بازیابد در حقیقت صدر خویش

                                                                     منطق الطیر

بدون شک بیت اخر تداعی کلام مولاناست

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش       بازجوید روزگار وصل خویش

نکته : این یکی شدن وما گشتن مستلزم باور من و  تو است اما این ((و)) خود مانعی است که گذشتن از آن توسط من ویا توبرای  رسیدن به ما به سهولت امکان پذیر نمی باشد هریک از ما انسانها درکنارتعلق وتعصبی که نسبت به باورهایمان داریم به اندازه افکار آرمان ها وشخصیتمان تاریکی ها وشدایدی داریم که گاه توانایی تحمل خود را از ماسلب می کند وطبعا این بهم پیوستن ویکی شدن مستلزم ابزارها ، واژگان ومفاهیم مشترک ،هدفها وغایت ها می باشد . قطعا بدون در نظر گرفتن  پذیرش خود بعنوان جزیی از یک سیستم هدفمند که می بایست با سایر اجزا در تعامل وهمکاری باشد ارکان زندگیمان شکوفا نخواهدشد(شاید از همین روست که درعمده زبان های رایج دنیا کوتاه ترین وجزیی ترین کلمه منم (من هستم) یا به عبارت دیگر  I am درزبان انگلیسی می باشد)

حافظ نهادنیک تو کامت برآورد            جانها فدای مردم نیکونهادباد

ماهیت رفتار انسانی

        ماهیت رفتارانسانی چیست ؟چه عناصر و عواملی درتکوین و تکامل سلوک فرد موثرند؟ و اصولاً ما چه رفتاری را مطلوب یا غیر مطلوب تلقی می کنیم وچگونه خواهیم توانست تمهیداتی فراهم کنیم تا افراد مطابق میل ما رفتار نمایند؟این گونه پرسش ها همواره درطی قرون واعصارذهن کنجکاو بشری را به خود واداشته است .درک ماهیت و مبانی رفتار فرد قدمتی دیرینه دارد و دراین رهگذر دیدگاههای ضدونقیض زیادی وجوددارد. .به راستی عوامل سازنده سلوک ورفتارانسان فطری وغریزی می باشد یا اینکه به مرور در طی زندگی او و متاثر از محیط شکل گرفته ومتجلی می شود. ازسوی دیگر رفتارانسان آیا یک وسیله است یا یک هدف محسوب می شود. عده ای معتقدند بشر دارای یک سلسله نیاز است و هدف رفتار تامین این نیازها است. اما درمنظری دیگر زنده بودن وزندگی کردن یعنی حرکت وعمل .بنابراین دراین مفهوم ،رفتار وسلوک انسان بعنوان هدف انسان وزندگی شناخته می شود نه وسیله ای برای ارضا نیازها.

       دربیان ماهیت انسانی ،برخی فلاسفه دنیای انسانی رابه جهان کوچکی تشبیه می نمایندکه قابل قیاس باجهان بیکران هستی نمی باشد درحالیکه حکما وعرفا از ماهیت وجودی انسان بعنوان دنیای بزرگی یادمی کنندکه سرشار از رمزوراز و پیچیدگی هاست همانگونه که مولانامی گوید:

پس به صورت آدمی فرع جهان                      وزصفت اصل جهان این رابدان

       شناخت دنیای پررمزوراز انسان همواره ذهن علمارابه خودمشغول نموده است وهریک به فراخور سعی در شرح و توصیف جنبه های خاص انسانی تلاش نموده اند.فلاسفه درتلاش برای یافتن ماهیت وجودی او بوده اند، جامعه شناسان بدنبال شناسایی وجودبیرونی او بعنوان محور مطالعات جامعه شناسی خود تلاش می کنند و روانشناسان ازمنظر رفتار و وجوددرونی اودرپی معرفت جویی وتوسعه دانش خود بوده اند.ارزش و جایگاه انسانی درهمه مکاتب ودیدگاه هاغیرقابل انکاراست وبی تردید امروزه نیروی انسانی پربهاترین و ارزشمندترین سرمایه های هرجامعه ای محسوب می گردد .

       ژان ژاک روسوباجمله معروف ((بشروحشی پاک نهاد))اعتقادداردانسان بطورفطری پاک است ودرصورتیکه به طبیعت خودسپرده شودبسوی خوبی هاگرایش می کندودرحقیقت مشکلات بشراززمانی شروع شدکه جامعه کوشیداورابه اصطلاح هدایت نمایدوبااین کاروی راازطبیعت خود دور کند .وی نتیجه می گیردبرای سعادت ورستگاری بشربهترین راه آن است که اوبه طبیعت خودبازگردداماانسان موجودی اجتماعی وخودآگاه می باشدکه به اعمال خود معناوهدف می بخشددستیابی به خوشبختی وتداوم یا دگرگونی درزندگی اجتماعی رابایدبرحسب آمیزه ای ازنتایج خواسته یاناخواسته کنشهای افراددرک کرد. جامعه انسانی بصورت مکانیکی استمرارنمی یابدبلکه محیط اجتماعی ما علاوه برمجموعه های تصادفی اتفاقات یاکنشهادربرگیرنده نظم های بنیادین یاالگوبندیهایی درچگونگی رفتارمردم ودرروابطی که بایکدیگربرقرارمی کنندوجودداردبنابراین گرچه رسیدن به خشنودی درطبیعت انسانی نهفته است امامتاثرازویژگی های ساختاری جامعه وروابط انسانی والگوهای حاکم نیزمی باشد. اگرارضای یک نیازحسی مانندمکیدن پستان مادراوج لذت جویی ورضایت طفل راتامین می کندوبقول ژان ژاک روسو؛همه شهرت بهشت برین کمترازحبه ای قنداورابه خودجلب می کند. میل به روحیه شهادت طلبی وایثاربراساس باورهاوالگوهای بنیادین نیزدرجهت دستیابی وتامین همین خشنودی است.



 

 

 

به نظرگاندی، هفت چیز انسان را از پای در می آورد  :

1.         سیاست بدون شرف

2.         لذت بدون وجدان

3.         پول بدون کار

4.         شناخت بدون ارزش ها

5.         تجارت بدون اخلاق

6.         دانش بدون انسانیت

7.         عبادت بدون فداکاری  

****  

خدا روستا را 

بشر شهر را  

ولی شاعران آرمانشهر را آفریدند 

که در خواب هم خواب آن را ندیدند! 

زنده یاد قیصرامین پور 

****  

پرسید دانا از مینوی خرد که خرد بهتر است یا  

هنر یا نیکی؟ 

مینوی خرد پاسخ داد که خردی که با آن نیکی نیست آن را نباید خرد نامید  

وهنری که خرد با آن نیست آن را هنر نباید شمرد 

****

به پاس بزرگداشت خواجه شیراز

وقتی ملتی مقهور می گردد تا زمانی که زبان خویش را خوب حفظ نمایند کویی کلید زندان شان را در دست دارند(آلفونس دوده ) 

به هر الفی الف قدی برآید 

به باور ما ایرانیان درهر هزار سال یک انسان راست قامت همچون الف ظهور می کند اما گلستان فرهنگ وادب ایران سرشار از راست قامتانی است که اکسیر عشق را افشاندند .آنان رمز ماندگاری زبان پارسی هستند.ادب پارسی  سرشار ازمعرفت الهی وکلید اسرار عاشقانه انسان وخداست .فردوسی سعدی مولانا خیام عطار نظامی و... اما برای ما ایرانی ها حافظ چیز دیگری است شگفتا چه شان ومرتبتی! اگر بایزید در حال وجد وشور می گفت که درون جامه من جز خدا کسی نیست. غزل حافط آکنده از عطش برای پیوستن است پیوند عاشقانه  با حضرت حق وبا گذشت ایام کماکان کلام او سرشار از این اکسیر وطراوت است . مولانا ازلذت  وصل می گوید وحافظ ازآتش فراق  تابدینگونه رندان تشنه لب  عشق ازلی را در وادی ایمن نظاره گر باشند 

 

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد 

آینه

گفتم ای دل آینه ازبهر چیست 

تا ببیند هرکسی کو شکل کیست 

آینه آهن برای لون هاست 

آینه سیمای جان سنگین بهاست  

آینه جان نیست الا روی یار  

روی آن یاری که باشد زان دیار 

                 ( مثنوی) 

براستی اگر برای جان آینه ای بودو  آدمی می توانست با اندکی تامل باطن ودرون خود را در آن نظاره کند چه قدر وقیمتی داشت می توانستی سیمای راستین خود را در اندرون آن تماشا کنی وگوهر ذات خود را ببینی می توانی در آن کسی را نظاره کنی که گذشته ات را ترسیم کرده ونظام بخش آینده ات است یگانه کسی که همیشه می توانی به آن اتکا کنی .

برای ما که عادتمان است دیگران را نظاره ونقد کنیم فرصتی است تا کمی هم به خود بنگریم به خود خود به خردی مان ودرشتی کردنمان به تکامل مان ودر عین حال نقصان مان  به زمان گذشته وموهای سپید گشته به حالمان وحسرت های بجا مانده به حیات وبه فنا ان وقت شاید نهیبی به خود بزنیم که وقت تنگ است وزمان در گذر .بازیچه ای است تا با خود رو راست باشیم وسیله بخود آمدن ودر افکار ورویا ها غوطه ور شدن .بخود نهیب زدن و برخاستن . از خوی خود زدودن جماد وجفا و  دعوت برای حلاوت صدق وصفا

 

آینه جلوه گاهی آکنده از رمز وراز ودرعین حال فارغ از هر نقش ورنگی انسانی را آرزو ی دیدار می کشد که شیخ با چراغ همی در پی اوست . 

 انسان زمینی سرشار از پرتوهای الهی است صدحیف اگر اندرون مان اینه ای زنگار بسته باشد آنگاه طلیعه های این انوار خدایی اسیر زنگ ها خواهد بود.

 

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بد تر از دیگر شوریده و دیوانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مظمر صد گلشن و کاشانه
گفتم که رفیقی کن با من که من از خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

گپ خودمانی با یارمحمد اسد پور

 درسال۵۵ -۵۶ گونه ای شعر نو پدید آمد وچند شاعر جوان ازمسجدسلیمان که به این گویش رسیدندوزنده یاد منوچهر آتشی اسم موج ناب رابر آن گذاشت .دوست عزیزم یارمحمد اسدپور یکی ازاین طراحان بود.مهربان ودوست داشتنی  وبی پیرایه .مجموعه شعر او بنام (برسینه سنگه برسنگ ها نام ها) در اوج جوانی اوبه چاپ رسید ومجموعه دیگرش بانام ( مکاشفه در باغ سوکیاس) مدتها ست که درانتظار چاپ می باشد.

  

نام :یارمحمد 

چرا یارمحمد: انتخاب پدر 

نام خانوادگی :اسدپور 

محل تولد :مسجدسلیمان  

محله کودکی :چاه نفتی 

معلم کلاس اول :آقای اسدی  

 دوچیز تحمیلی :انتخاب نام وشماره شناسنامه

ازچه درسی خوشت می آمد:ادبیات 

ازچه درسی فراری بودی :ریاضی(توجمع وضرب هنوز مشکل دارم)  

دوستان دوران دبستان : موهای سپیدشان 

موسیقی مورد علاقه : سمفونی ۹ بتهوون

تکه کلامت : توبگو

شغل : کارمند مخابرات 

شغل قبلی :دبیر دبیرستان  

فیش حقوق : سالش به سی نمی رسد 

بهترین حکایت :موش وگربه عبید زاکانی  

محبوب ترین فرد:نوه ام

بدترین حال گیری : پشه درچای افتادن 

چیزی که همیشه گم میکنی : کلید 

سیاست : ادبیات خشن 

باران : خنده دهقان 

ارث : مالی که همیشه برسر آن دعواست 

روزنامه :پرده بی پولی 

سوغات شهرت : آردکنار  

حکایت مجسمه فردوسی درشهر:از هوای آلوده شهر ازستون افتاد وغش کرد

اداره قندوشکر: رویای مورچگان 

باغ وحش : شیری کنار روباه چرت می زند 

صندوق صدقات :ماوای شفاست اما به بوی فخر 

بخشنامه :طوماری که هرکس به نفع خود آن را امضا می کند 

علم وثروت: رقابت جانانه امانابرابر  

انشاء تکراری : فایده گاو را بنویسید 

موبایل : چشمک کمربند  

شاعر: آدم با شعور 

جلیقه ی شاعر: جیب های پراز واژه 

جایزه نوبل : رشوه سیاسی 

ماشین حساب :صاحب خانه ای که مستاجری بنام عدد دارد 

کتابخانه : گلخانه اهل قلم 

طنز:پدری شوخ ومادری گریان دارد 

قناعت : کشکولی پر از زر که درویشی آن را حمل می کند 

انسان : مخلوقی که شیطان را به حسادت انداخت 

گلهای مصنوعی : به باغبان وآب ماندیشند 

شب : پاداش روز است   

آب : چه نازی دارد که گاه وضو می شود 

درخت : فرزند رشید باران 

علف : دختر کوچک باران 

باستان شناس : کاشف جمجمه  

هزارویک شب : کتاب مشابه ی آخرین برگ 

گوشواره بدلی : به گوشها آوای فریب می خوانند 

یک تابلو زیبا: لبخند ژوکوند  

اوقات فراغت : کتاب وخواب 

ازچه شاعری بیشتر شعر خوانده ای : یدالله رویایی 

وجدان : بدون آن آب خوردن هم گلوگیر می شود 

گل شب بو: شب هایش شاهانه است  

درختان پارک:از عکاس ها خسته شده اند

فلسفه : چانه زندن زندگی است 

کیف زنانه: لقمه چرب ونرم موتور سوارآنچنانی 

دغدغه شاعران جوان :شهرت 

ازمرگ چه کسی بسیاریکه خوردی: مرید میرقاید (شاید حالا مرگ سیروس رادمنش نیز چنین است) 

اتفاق برجسته زندگی ادبی تان : بزرگداشت من در اردیبهشت ۸۲

ادبیات جنوب:گرم وآفتابی وپویا

بهترین دوستان: هرمز علیپور- مرید میرقاید-سیروس رادمنش - آریا آریاپور -سیدعلی صالحی

سهراب سپهری : عرفان ُشعرتصویر ُیادآور (ویپاسانای )هند باستان 

هرمز:شاعری صمیمی وباعزت 

سیروس رادمنش: ذخیره ای که نباید از دستش داد (افسوس که از دست رفت)

هوشنگ چالنگی :بزرگواری که با احترام باید به اوفکر کرد 

سیدعلی صالحی : پرکار است وبه آنچه عشق می ورزید دست یافت  

خداحافظ : بسلامت

مشایعت مرگ سیروس

   

یکی از پنج ستاره موج ناب غروب کرد.سیروس رادمنش شاعر پر آوازه ی شعر ناب، عاقبت با دغدغه های توامان شاعری در خانه ی پدری و گوشه ی عزلت ، با زمین خاکی وداع کرد. ودرزادگاهش هفتگل درخاک آرمید


سیروس رادمنش متولد ۱۳۳۴ در روستای بن آسیاب به دنیا آمد و در شهرستان مسجد سلیمان بالید. اما گوش او پر بود از خاطره ها و نغمه های کودکی اش در روستای بن آسیاب، در کنار گوراب ها و نیزارها، در کمر کش کوه ها به دنبال گوزنان و نوشیدن از چشمه ها و تلخاب ها.

خانواده او همه از تحصیل کردگان زمان خود بودند که عاقبت این فرزندشان عاشقی را پیشه کرد و به سلک شاعری پیوست. او در سال های 55 با گروهی از شاعران جوان به شعری روی آورد که بعدها موسوم به شعر ناب شد و جایگاه ویژه ای در شعر معاصر ایران به خود اختصاص داد.

وی در سلوک شعری خود، عرفان و عشق را با زبانی معاصر و با تکیه به رشته ای ناگسستنی به ادبیات غنی گذشته و نیز ادبیات مدرن اروپا پیوند داد. موسیقی در شعر وی جایگاهی خاص داشت تا آنجا که بسیاری از اشعارش با نام هایی از ترانه ها و سمفونی های بزرگ گره خورده است.

مرگ او بی شک فاجعه ای است باور نکردنی که اندوهی جانگداز را برای دوستان شاعرش به جای گذاشته است. وی هرگز تن به چاپ اشعارش نداده بود و همیشه می گفت: می خواهم پس از مرگ ام شعرهای من به چاپ برسد. 

 مجموعه‌ای از اشعار سیروس رادمنش با نام " جانب کلمات "  درشرف چاپ است

در کجای دل است

او که مینا‌های شکسته را به یاد می‌آورد

و طوفان آبگینه را

در طرحِ هزار دستانه‌ی آن قُمریانم

که رفتند و شاید نمی‌دانستند

که من نیز

به هر رفتنی ، "مشایعت مرگ خود " می‌گشتم

حالا :

در کجای دل است

او که می‌خواهد

پراشیده‌های رنگ و رنگ را

در بندهای جان ؛

مثل رخت و بخت

که سیاه : بر زین‌های نو عروسان مرگ !

ـ به راستی چه می‌خواهد ؟!

تازه های چاپ

 مجموعه داستان

دختری با عطر آدامس خروس نشان  

 

 نویسنده :غلامرضا رضایی

ناشر: نشر ثالث
شابک: ۹۶۴۳۸۰۳۳۴۶
سال چاپ : ۱۳۸۷
سال چاپ اول: ۱۳۸۷
نوبت چاپ: اول
تعداد صفحات: ۹۲
اندازه: گالینگور

 

اگر عمر دوباره داشتم،


 
 

اگر عمر دوباره داشتم،
مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم.همه چیز را آسان مى گرفتم.از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم.فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم.اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم.به مسافرت بیشتر مى رفتم.از کوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم.بستنى بیشتر مى خوردم و اسفناج کمتر.مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمترى.آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام.اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم.من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى روم. اما اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر مى کردم.اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى شدم.گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى کردم.سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم.دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم.بیشتر عاشق مى شدم.به ماهیگیرى بیشتر مى رفتم.پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى کردم.سوار چرخ و فلک بیشتر مى شدم.به سیرک بیشتر مى رفتم.در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى کنند، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زیرا من با

ویل دورانت موافقم که مى گوید: شادى از خرد عاقل تر است".اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مینا از چمنزارها بیشتر مى چیدم "


پنجم خرداد روزپیدایش نفت روز مسجدسلیمان گرامی باد

 باتوجه به گرفتاری های روزمره فرصتی نبود تا مطلبی در مورد یکصدمین سال تهیه کنم از این رو به ناچار دست به دامان نوشته های قبلی خودم شدم

صدسال

 صدسال است که نفت این اکسیرزندگی بخش از این شهراستخراج می شودیک قرن  است که لوله های قطوراین طلای سیاه را مکیده وبه دوردست ها

 می برند.هرلحظه ی این یک قرن دلارهای سبز ازاین شهرجاری است تا آن دورترها را آبادکندپیاده روها راسنگفرش کند خانه ها راگرم کندوزندگی پرزرق وبرقی برای ساکنین آن دورها به ارمغان بیاوردغافل ازآنکه دخترک معصوم ما تنها نظاره می کند ومردان بیکارمایوسانه وباچشمان منتظر به  امروز خود وفردای بی فرجام فرزندان خودفکرمی کنند.

...

چه گواراست این نفت

چه زلال است این مایع

مردم بالادست چه خدایی دارند

...

اما تنها این زیر زمین شهرمان نیست که  به دوردست سرازیراست دیگر نوبت روی زمین شده حالا سرمایه های انسانی است که ناخواسته رخت سفرمی بندند وشهررویاهایشان رابسوی کسب آینده ای برای خودوخانواده  ترک می کنندانسانهای بزرگی که نه تنها دراین شهرزاده شدندبلکه ساخته شدند.هرروز هرهفته فوج عظیمی ازاین جماعت عطای شهروخاطرات آن رابه لقایش می بخشندتابلکه حداقل بدیهیات زندگی راجایی دیگربیابند.ومسجدسلیمان است که هرروزتنهاترازپیش می شود

دوست داشتنی اما تنها - عزیراما بی کس  - دارا اما ندار

سالهاست دچارش هستیم.صدسال

...

 و چه سخت بود بیدلی را ، ساختن خانه ای در دل.
و این دل بینهایت، چه جای کوچکی بود برای
 این خانه بس عزیز

...

اینجا، هر چه هست، جز با صداقت او و کلام و نقشهای او، حوض بی ماهیست.
شاید مزرعه ای باشد با زاغچه ای بر سر آن
زاغچه ای که هیچکس جدی نگرفتش .
اینجا را هدیه اش میکنم. به آنکس که برای سبدهای پرخوابمان، سیب آورد.
حیف که برای خوردن آن سیب، تنها بودیم . چقدر هم تنها ...
(سهراب سپری)

 

یک قرن گذشت ...

....

مردمان سر رود آب رامی فهمند

 

اما...

دریغا مردمان سررود تشنه اند وبی آب . گرچه سرشارازعشقنداما حداقل امکانات زندگی را ندارند گرچه خون گرمند اما خانه های گرم وراحت ندارندوگرچه دلهاشان صاف وصیقلی است اما پیاده رو سنگفرش شده ای را ندارندواگرچه وگرچه درروزگاری همه اینها راداشتندوچه خوب داشتند

--

پنجم خرداد روز فوران اولین چاه نفت خاورمیانه است

روز تولد مسجدسلیمان

روز تولد اولین شرکت شهر خاورمیانه

وشایدروز حیات دوباره پارسو ماش

آری این دیار ماست

        درکشاکش روزگار

                ((که شب از یک بوسه می میرد

                             وسحرگاه بایک بوسه دیگر بدنیامی آید))

  روزمسجدسلیمان

وشاید...

روز نیک بختی یا سیه بختی

روز وفورنعمت یا فلاکت

روز دستیابی به منابع خدادادی

روز رونق وکامیابی

ویا زوال وفرسودگی وغریبانه به تاریخ واصل شدن....

یغمای خوان پرزرق وبرق طبیعت

کنتراست مکنت و فقر

     آری سهم ما اینست

               سهم من

                           سهم شهرمن

((سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست 
         و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن 
                             سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست ))

واینک سهم ما

 دل سپردن به غرور گذشته هاست ...

                    یا درارقام گنگ چند درهزارنفت؟؟!!

کارگری خسته وعرق ریزان

           آکنده ازتلخی های پنهان

 پیرزنی نفس نفس زنان تعدادی نان در گوشه چادردارد

 و سروصدای بچه ها که ازمدرسه برمی گرداند

       در کوچه های تنگ وباریک

             آنها (( به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد                     

        به زوال زیبای گلها در گلدان                     

                     به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

 و به آواز قناری ها

                     که به اندازه یک پنجره می خوانند ))
                آری این مسجدسلیمان است

خاکش طلاو خاکروبه اش بلا

به نفس افتاده ازجور ایام

سرشار محبت مردمانی باصفا

((که دلهاشان به اندازه یک عشق است))

           با هزاران امید درهزارتوی سرنوشت

                                                 و......

                                 سهم ما این است

***

چاه نفت

شایداین چاه که نفتش اکنون
برمی افروزدفانوسی درجنگل سرد
به شب خاموش کومه ی روستامردی
روزگاری بوده ست
جای اطراق ستوران ز شاهی
که به اردوگاهی
به خیال سفردورودرازیش به سر
باب فتحی
 ز یک قلعه ی بگشوده بودپیشاپیش
شایداین چاه که نفت اش اکنون
برمی افروزد
مشعل گرم المپیکی رادرمیدان
روزگاری بوده ست
عرصه
 رزم دلاورمردی
که تن خونینش
خفتگاهی فرورفته به تقدیرجفا
====  شعراز غلام رضایی میرقاید-----

رقیبان دیروز رفیقان امروز

 اینها جمعی از بزرگان ورزش مسجدسلیمان هستند که در مراسم ختم مرحوم شعبان حبیبی درسال ۸۵ گرد هم آمدند اصغر سلطانی - منوچهر یاوری - مصطفی خراجی داریوش فروغی - فروتن - الاسوند - سرقلی - مرحوم شکرآمیز -ولی زاده - بخت و....اکثر آنهادیر زمانی در قالب دارایی وشاهین با هم رقابت داشتند واکنون در اندوه یکی از دوستان به ماتم نشسته اند

واقعا چقدر زود دیر می شود . چقدر پسندیده بود با توجه به کلکسیونی از افتخارات  که پیشکسوتان ورزش این شهر در دهه های ۴۰ و۵۰ در سطح کشور کسب کرده اند  در زمان حیات انها از ایشان تجلیل می شدتا هم نسل جدید بیشتر با آنها آشنا می گردید وهم غباری از ورزش خاک خورده شهرمان گرفته می شد...هر کدام از اینها دهها وشاید صدها ورزشکار تراز اول تربیت کرده اندوبه گردن جامعه ورزش وفرهنگی مان حق بزرگی دارند آیا زمان آن نیست که این حق ادا شود

گر چه یاران فارغند از یاد من                  از من ایشان را هزاران یاد باد    

راستی آقایی وافتخارات ورزش شهرما به کجا رفته است ؟قهرمانی های کشور واستان در فوتبال - والیبال - پینگ پنگ - گلف - واتر پلو - وزنه برداری - بدمینتون و... کجا واین وضعیت رو به احتضار ورزش شهر کجا ؟ آنهمه فعالیت ورزشی وتیم های ورزشی آنهمه استعداد وتعصب جه زود محو شد.

درهرحال شاید دلخوش کردن به غرور گذشته مان ما را تاحدودی تسکین دهد اما این کلام شیوا را بیاد آوریم که :زندگی آنچه زیسته‌ایم نیست، بلکه همان چیزی است که در خاطرمان مانده و آن‌گونه است که به یادش می‌آوریم تا روایتش کنیم. (گابریل گارسیا مارکز)

این مثنوی بهار غم انگیز  هوشنگ ابتهاج هم عجیب به حال وهوای ما می خورد خصوصا با این طبیعت ناسازگار بهارامسال . بهر حال گرچه روزگار غریبی است اما می توان همچنان امید داشت

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
 نسیمی بوی فروردین نیاورد
 پرستو آمد و از گل خبر نیست
 چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
 چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
 که ایین بهاران رفتش از یاد

 چرامی نالد ابر برق در چشم
 چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
 چرا خون می چکد از شاخه ی گل
 چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
 که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
 چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
 چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
 چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
 چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
 چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
 چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
 چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
 بهار آمد گل نوروز نشکفت
 مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
 که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
 مگر دارد بهار نورسیده
 دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
 که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
 مگر خورشید را پاس زمین است ؟
 که از خون شهیدان شرمگین است
 بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای
 گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
 بهارا خیز و زان ابر سبک رو
 بزن آبی به روی سبزه ی نو
 سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
 نوایی نو به مرغان چمن بخش
 بر آر از آستین دست گل افشان
 گلی بر دامن این سبزه بنشان
 گریبان چاک شد از ناشکیبان
 برون آور گل از چاک گریبان
 نسیم صبحدم گو نرم برخیز
 گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
 که می بارد بر آن باران آتش
 بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
 که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
 که از خون جوانان لاله گون گشت
 بهارا دامن افشان کن ز گلبن
 مزار کشتگان را غرق گل کن
 بهارا از گل و می آتشی ساز
 پلاس درد و غم در آتش انداز
 بهارا شور شیرینم برانگیز
 شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
 مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
 گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
 جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
 بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
 به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
 هنوز اینجا نفس ها آتشین است
 مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
 چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
 مگو کاین سرزمینی شوره زار است
 چو فردا در رسد ، رشک بهار است

 بهارا باش کاین خون گل آلود
 بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
 بر اید سرخ گل ، خواهی نخواهی
 وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
 به نوروز دگر ، هنگام دیدار
 به ایین دگر ایی پدیدار

امید

عکس از دوست عزیزم :اقای هوشنگ فرجی ( رگ منار)  

 انسان موجودی است که همچون طبیعت پیرامونش همواره بالقوه می باشد زیرا همیشه  چیزی در وجودش معلق است و همواره در حال شدن .سرشار از  اندیشه نو و نهادى روشن با سرشتى پر از خوبى ها و مردمى ها ،

   .ازاین رو حذف آنچه در هستی انسان معلق است برابر است با نیست کردن کل هستی او چرا که   موجودی  است که به کمال یعنی " کل بودنش " نرسیده است

این چیز نهفته در درون انسان چیست  رویا ، عشق ویا امید

هرچه باشد بدون شک نیرویی است  لایزال . الهامی آسمانی  وموهبتی خدایی  پیوسته همراه اوست تا انسان کمال جویی وانسانیتش را در خود تمام کند وبا اراده ودرک خود رسد به جایی که جز خدا نبیند

ساقی بده پیمانه ای زان می که بی خویشم کند

                                                     برحسن شورانگیز تو عاشق تر ازپیشم کند

نورسحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد

                                                 بامسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

                                                 ازمن رها سازد مرا بیگانه ازخویشم کند  

                                       (رهی معیری)  

برای رسیدن به این غایت ویا رویا آدمی باید خود رادر دریای امید غرقه سازد تا با وزش نسیم وصل به ساحل معشوق رسد

ازگارسیا مارکز پرسیدند اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای در باره امید بنویسی چه خواهی نوشت واو پاسخ داد که  ۹۹ صفحه آن را خالی خواهم گذاشت ودر انتهای صحفه اخر تنها خواهم نوشت: امید

در واقع امید اخرین چیزی است که تا لحظات واپسین عمر همراه اوست وجالب انکه برای بعد از مرگ نیز دلخوش به آن است برای دنیایی دیگر .درهرحال گرچه درعصر ما اندیشیدن با وارستگی روح وقلب پاک دشوار است اما خود می توانند امید بخش وانرژی دهنده باشد

بقول حافظ

الا یا ایها الساقی ادر کاسا وناولها              که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

شب تاریک وبیم موج وگردابی چنین حایل            کجا دانند حال ما سبک بالان ساحل ها

*****     

 

 

قرن ها می گذرند

و تو در قرن خودت می مانی

ما از این قرن نخواهیم گذشت

ما از این قرن نخواهیم گریخت

با قطاری که کسان دگری ساخته اند

هیچ پروازی نیست

برساند ما را به قطار دو هزار

و به قرن دگران

مگر انگیزه و عشق

مگر اندیشه و علم

مگر آیینه و صلح

و تقلا و تلاش

قرن ها گرچه طلبکار جهانیم ولی

ما بدهکار جهانیم در این قرن چه باید بکنیم

هیچکس گاری ما را به قطاری تبدیل نکرد

هیچکس

ذوق و اندیشه پرواز نداشت

هیچکس از سر عبرت به جهان خیره نشد

هیچکس از سفری تحفه و سوغات نداشت

من در این حیرانم

که چرا قافله ی علم از این جا نگذشت

یا اگر آمد و رفت

پدرانم سرگرم چه کاری بودند؟

بر سر قافله سالار چه رفت

و اگر همره این قافله گشتند گهی

برنگشتند چرا؟

...

شعر : مرحوم مجتبی کاشانی 

سیزده خط برای زندگی


سیزده خط برای زندگی

 

1- دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه بخاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا میکنم.  

2- هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمیشود

3- اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد

4- دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند

5- بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید

6- هرگز لبخند را ترک نکن، حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.

7- تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.

8- هرگز وقتت را  با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران.

9- شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می‌توانی شکر گزار باشی.

10- به چیزی که گذشت غم نخور، به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.

11- همیشه افرادی هستند که تو را می‌آزارند، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده، دوباره اعتماد نکنی.

12- خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می‌شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.

13- زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می‌افتد که انتظارش را نداری

این متن را برای کسانی که به هر دلیل دوست تو هستند بفرست، حتی اگر آنها را همیشه نمی‌بینی یا با آنها همیشه صحبت نمیکنی.. ولی به خاطر داشته باش

هر آنچه اتفاق می‌افتد، بنا به دلیلی است

گابریل گارسیا مارکز 

 

به دوست عزیزم

امان الله عزیز

عزیزترین آدمها. در زمان حیاتشان چنان بما نزدیکند که ما نمی‌توانیم شکوه حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند آرام آرام نبودشان را درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می فهمیم که آنان که بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه با عشق آنها همراه  هستیم . حرفها برایشان داریم  اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت پیشه می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می آید که چه گفته ها داشتیم و نگفتیم.واین ناگفته ها دلتنگی هایمان را دوچندان می کند  شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد

 

انسان همواره موجودی بالقوه است تا هنگام رسیدن به پایانش ، چرا که همواره چیزی در وجودش معلق است ، ما همواره در حال شدن هستیم و حتی تا وقتی یک ثانیه از حیاتمان باقی است خصوصا درجامه انسانیت ودر کسوت معلم که او وجودش تشنه سیراب کردن ذهن هاست.بدون شک کلام شیوای سهراب سپهری از درک  ریاضیات حیات در فقدان معلم عزیز ریاضی مصداق خواهد یافت

 

زندگی مجذور آئینه است

زندگی گل به توان ابدیت

زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما

زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست

 

درهرحال مرگ حق است آدمیان را از مرگ طبیعی گریزی و گزیری نیست .اما دست یابی به رتبه کمال در انسانیت مستلزم  آن است که انسان دوبار زاده شود و دو بار بمیرد. این همان دست یافتن به گوهر حیات حقیقی و آغاز حیات پیش ازممات است.

از پیامبر اکرم نیز نقل شده که آدمی دو بار باید بمیرد

(موتوا قبل ان تموتوا):

 

سر موتوا قبل موت این بود

کز پس مردن غنیمت ها رسد

ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد

یعنی او از اصل این رز بوی برد

 

پس همه آدمیان را در این دنیا یک تولد و یک مرگ است. اما دست یابی به رتبه کمال در انسانیت مستلزم  آن است که انسان دوبار زاده شود و دو بار بمیرد.نه تولد طبیعی بلکه اغاز حیات حقیقی که با دستیابی به اعماق حقیقت هستی حاصل می گردد. طرفه آن که این زاده شدن و مردن ثانی بر هم منطبق است.

                                       خدایش رحمت کند وبیامرزد- اردشیر

 =======

اردشیر عزیز سلام
اربعین مرحوم یدالله با اربعین سالار شهیدان است اگر صلاح بدانی اطلاع رسانی بنما
مرا مرگ خوش تر از آن زندگی      که سالار باشم کنم بندگی
بزرگی که انجام آن بندگی است    بر آن مهتری بر بباید گریست
به نام نکو گر بمیرم رواست         مرا نام باید که تن مرگ راست

 اربعین استادبزرگ ریاضی معلم دلسوز ،برادری مهربان مرحوم مغفور ید اله شیخ رباطی را به اطلاع کلیه عزیزان می رسانیم و به همین مناسبت مجلس یاد بودی را بر سر تربت پاکش واقع در چهار بیشه در روز پنج شنبه مورخ 9/12/86 راس ساعت 9تا11برگزار می نماییم.امیداست که شرکت شما عزیزان در این مراسم تسکینی باشد برای بازماندگان

ازطرف خانواده های عیدی شیخ رباط و طوایف بزرگ شیخ رباط و ورناصری

----

در سوگ فرزند بختیاری
استاد ریاضی وریاضت

ناگهان پنجره ای شد بسته
تیره دیواری شد
تا میان خورشید ،و گل تازه بهاری که از آن
صبح گاهان با هم خوش بش ها و سلام
نازها میکردند نور و گل هر دمه صبح
بگسلداین پیوند
و جداشان از هم
وای
 بیجا ناگه
و چه بی موقع
 ، چه زود
تند بادی از درد
درد طوفانی و سرد
بست این پنجره و این دیدار
سدره شد به نسیم
و هوا را مسدود
تا گل تازه شکفته ز بهار
برگ برگ تن زیبایش را
بی هوا خشکاند
سینه اش از خفقان سوزاند
ره عبورش را باز
سوی خاموشـــــتــان
شهر تاریک و سکوت
بی در و پنجره و نور و نفس
برجوانمرگ چه باید گفتن
هیچ ، جز صبر و شکیبایی و اشک
اشکی از عاطفه ایلی خود اندرین سوگستان
بر ید الله خردمند عزیز
که خورد غلت بروی گونه
تا کمی آرامش
تا مگر تسکینی

** ابوالحسن نوروزی

=

به یادبود پسر عموی عزیز و گرامی ام، یدالله شیخ رباطی

 

او رفت ولی یاد او و خاطره های زیبایی که یادآور شکوه انسانی بزرگوار و والاست برای همیشه با ماست.

او در زمستانی سخت و دشوار توشه بربست  ولی مثل زندگی ، مثل روزها و شب ها ، مثل بهار و طراوتش در یاد ما برای همیشه باقی ست.....

او رفت ولی یاد ش مثل باران بهاری در جویبار زندگی ما جاریست ..........

او رفت ولی گلهای لاله و نسترن باز هم در کوه و صحرا  می روید  تا یاد آور انسانی با شکوه و بزرگوار چون او باشد....... او طبیعت بود با همه سادگی  و خوبی اش ..........

یادش گرامی باد

 

نصرت الله شیخ رباط

 

 

حق

حیوانی که نور شمع را ببیند و خود را به آن نزند هرچند که به او آسیب آن سوختگی می رسد او پروانه نباشد و اگر پروانه خود را به نور شمع می زند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد ... پس آدمی که از حق بترسد و جستجوی آن ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حقی را درک کردن آن هم حق نباشد ... و آدمی آن است که بی آرام و بی قرار است از برای یافتن حقیقت و حق آن است که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد ... ؛ حضرت مولانا فیه ما فیه "

 

فردا روز دیگری است

هزاره سوم از راه رسیده جمعیت دنیا از میلیاردها گذشته ،امواج ماهواره ها همه را مسحور خود کرده شهرها با رشد قارچ گونه دارن به هم متصل می شن ومردم از سروکول هم بالا می رن

اما دلها؟ازدید صاحب نظران انسان تاریخ خود را می سازد اما این تاریخ مملو از ابهامات است .... چرا ارزش ها این همه زود رنگ می بازند چرا همه حسرت گذشته ها را می خورن .چرا واژه هایی مثل صمیمیت ،صفا وصداقت را دیگه باید توی فرهنگ لغت پیداکنی وچرا همه دچار روزمرگی شده اند ،قصه های شیرین مادربزرگها جای خودشون رو به غصه ها دادند .کوچه وخیابون آکنده از بوق وازدحام و اندرون خونه ها همه در آرامش وسکوت اما خالی از سرور .انگار خنده کودکان هم از ته دل نیست .روایت عشق های پاک ایلیاتی وشب نشینی های خانوادگی  فراموش شده است .انگارگرد نخوت وفراموشی پاشونده اندو همه غرق درپوچی هستند واقعا این احساس وتجربه درونی مولانا  قابل تعمق وزیباست آنگاه که می گوید:

چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید
بیا با من دمی بنشین، سر آن هم نمی دارم
((مولانا))

با این حال زندگی همچنان ادامه دارد .خورشید هنوز پر حرارت است وگرم اما مطبوع وآسمان آبی تا بیکران گسترده است وشاید ازاین روست که هنوز می توان گفت : فردا روز دیگری است

حسن ظن است و امید خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برترآ
سربلندم من، دو چشم من بلند
بینش عالی امان است از گزند

((مولانا))

****  نگارش : اردشیر  ****

 

((تقدیم به همه هم محلی های خوبم در سر کوره های مسجدسلیمان))

 امان الله شیخ رباطی

 

= سرکوره ها =

هرچه بود سرکوره ها نام داشت

آئین همیشگی یاران

کوچه های داشتیم بن بست

 متل زندگی همه مان

  متل تنور  غلام نانوا سرد

متل ساتور  بردال کند

متل پتک مسلم بی اتر 

متل اذان سید حسین

بی بلند گو

متل هیزمهای آمنه تر

متل قبرستان بالای محل بی مرده

متل نفت سر خیابان  آبدار 

متل برادرم که فریاد می زد

متل برادرت که رفت

و متل من که گم شدم

       اما روزی می آیم

با اذانی به صدافت

گفتار سید حسین

با تنور ی داغ با آقا غلام

با ساتور تیز بردوش فرزندان بردال

با پتکی سنگین به قدمت مسلم

با زغال خوش بو از دامن آمنه

               اینبار گودال  سرخیابان را   با 

              اشک محبت آمیخته خواهیم کرد

              و می گوئیم نفت نمی خواهیم

و همه جمع می شویم در سرکوره ها

 می آیم

وجشن می گیریم

تو هم بیا 

  ای غلامعلی ای لهراسب

ای عباسعلی ای کیومرت

ا ی جمعه ای   داریوش

ای حسین آفاای  منوچهر

ای نصلا ای یدی

ای نانا ای گودرز ای البرز

ای حبیب ای سیروس

وای همه کسانی که عشق به

هم دارید بیائید که فردا دیر است

 

دوستدار همه شما امان الله شیخ رباطی

86/10/11

 

امان الله جان

با نهایت تاسف ضایعه اسفناک در گذشت برادر عزیزت را صمیمانه از طرف خودم وخوانندگان این وبلاگ تسلیت گفته وبرای شما وسایر برادران صبرو شکیبایی وسلامتی آرزو دارم -اردشیر     

به احترام سالروز درگذشت استاد مسعود بختیاری

کوگِ رَشتِ خُوشخون ولا ریگی به گلیتِ         

تاراز زیرِ پاتِ ولا زَردِه ری بِریتِ

کوگِ رَشتِ خُوشخون بُگُو بَندِ کی به پاتِ    

دستِ کافر کی بُگُو خِفتِ دور ناتِ

کوگِ رَشتِ خُوشخون کاشکی هِی بِخونی    

بُنگِ قَهقَهاتُ جون ایده به زونی

کوگِ رَشتِ خُوشخون مو دِلُم وا باتِ           

هر بهار ایاهُم ولا به اَشنُم صداتِ

کوگِ رَشتِ خُوشخون هم زِ نو بکَش بال     

دِر بده صداتِ از او مال به ای مال

کوگِ رَشتِ خُوشخون ری بُکُن به کِینُو     

بِرَسُون صِداتِ ولا از او کُه به ای کُه

کوگِ رَشتِ خُوشخون ولا دردُمِ تو دونی      

هم زِنو اُویدم تا که سیم بِخونی

                       ***

زندگی عرصه یکتای هنرمندی ماست

هرکسی نغمه خود خواند واز صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد

                                        ((یاد و ترنم صدای دلنشینت همیشه با ماست))

یک لبخند زندگی مرا نجات داد

یک لبخند زندگی مرا نجات داد

آنتوان دو سنت  اگزوپری  نویسنده شاهزاده کوچولو را حتما می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و درجنگ با نازیها کشته شد .او قبل از شروع جنگ جهانی دوم هم در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید . او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ا ی به نام لبخند گرد آوری کرده است . وی در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند و از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد : مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود . فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ " به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ....ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت . سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود .
پرسید:  بچه داری؟ " با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم وعکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم : اره ایناهاش " او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند . چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز کرد ومرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

آرزوهای ویکتورهوگو

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

*****

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.
*****

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

*****

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد.
*****

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی.
*****

و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

*****

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

*****

امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

*****

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

*****

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

*****

اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم.

                                                     ویکتورهوگو

 

نامه خداحافظی گابریل گارسیا مارکز ازدوستان

اگرخداوندبرای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام وتکه کوچکی زندگی به من ارزانی می داشت احتمالا همه آنچه را که به فکرم می رسید نمی گفتم بلکه به همه چیزهایی که می گفتم فکر می کردم.ارج همه چیز در من نه در ارزش آنها که درمعنایی است که دارند .کمتر می خوابیدم وبیشتر رویا می دیدم .چون می دانستم هردقیقه که چشمانم را برهم می گذاریم شصت ثانیه نور را ازدست می دهیم .هنگامی که دیگران می ایستادند راه می رفتم وهنگامی که دیگران می خوابیدند بیدارمی ماندم .هنگامی که دیگران صحبت می کردند گوش می دادم وازخوردن یک بستنی شکلاتی چه حظی که نمی بردم

اگرخداوند تکه ای زندگی به من ارزانی می داشت قبایی ساده می پوشیدم نخست به خورشید چشم می دوختم ونه تنها جسمم که روحم را عریان می کردم.

خدایا اگر دل در سینه ام همچنان می تپید نفرتم رابریخ می نوشتم وطلوع آفتاب را انتظارمی کشیدم...روی ستارگان با رویایی ونگوکی شعری بندیتی (شاعرمعاصر اروگوئه) را نقاشی می کردم و صدای دلنشین سرات (خواننده اسپانیایی)ترانه عاشقانه ای بود که به ماه هدیه می کردم.با اشک هایم گل های سرخ را آبیاری می کردم تا درد خارهاشان وبوسه گلبرگ هاشان در جانم بخلد.

خدایا اگرتکه ای زندگی می داشتم نمی گذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم به همه مردان وزنان می قبولاندم که محبوب منند.ودرکمند عشق زندگی می کردم.به انسان ها نشان می دادم که چه در اشتباهند که گمان می برند وقتی پیر شدند نمی توانند دیگرعاشق  شوند ونمی دانند زمانی پیرخواهندشد که دیگر نتوانند عاشق باشند .به هرکودکی دوبال می دادم اما رهایش می کردم تا خود پرواز را بیاموزد .به سالخوردگان یاد می دادم که مرگ  نه با سالخوردگی که با فراموشی  سر می رسد.آه انسانها ازشما چه بسیارچیزها که آموخته ام .من دریافته ام که همگان می خواهند درقله کوه زندگی کنند بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی وابسته ی نتیجه ای است که در دست دارند.دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد اورا برای همیشه به دام می اندازد.دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پایین بنگرد که ناگزیر باشد اورا یاری دهد تا روی پای خود بایستد.من از شما بسی چیزها آموخته ام اما درحقیقت فایده ی چندانی ندارند.چون هنگامی که آنها را دراین چمدان می گذارم بدبختانه دربستر مرگ خواهم بود.

گابریل گارسیا مارکز(برنده جایزه ادبی نوبل ۱۹۸۲)

تقدیر

شاید گفتن مدام از محرومیت ها وتلخی ها در سیطره تیرگی های زمانه تراژی مضحکه ای است که بمرور ما را تلخکام واز درون دچار عصیان وانحطاط می کند.انگارنوشتن چندان سهل نیست خصوصا وقتی بخواهی در هیاهوی دنیای سردرگم وپر زکین نجوای دوستی سر دهی .اصلا شاید روزگار سر معامله وسازگاری ندارد بقول اخوان اگر دست محبت سوی کز یازی به اکرا آورد دست از بغل بیرون .اما این یک وظیفه است گفتن ونوشتن وقبول تاوان آن تا بلکه چینی تنهایی مان را که سخت ترک برداشته بتوانیم بند بزنیم درغیر این صورت پایان دهشتناکی در انتظار تبارمان خواهد بود.شاید انگونه که مارکس می گوید پایان دهشتناک بهتر از دهشت بی پایان است اما قطعا هیچک از ما برای دیارمان وتبارمان این را مایل نبوده ونیستیم .پس اسطوره هامان را  بایدبه  یاری  طلبید، از سالهای سپری شده گفت ازشعر واز شور ،از ستبغ زردکوه تا صلابت آسماری،از زلال چشمه دیمه از چهچه کوگ تاراز ،از صداقت بختیاری وازمسعودبختیاری...از همه داشته ها وناداشته هایی که باید داشت .خلاصه از رویش اندیشه ها ورویاندن ریشه ها بلکه شعله های آتشکده خاموش را برافروزانیم تارقص شعله هایش از هرکران پیدا باشد  

***

نمیدانم پس ازمرگم چه خواهم شد
نمیخواهم بدانم کوزه گرازخاک اندامم چه خواهدساخت
ولی بسیارمشتاقم
که ازخاک گلویم سوتکی سازد
گلویم سوتکی باشد
بدست کودکی گستاخ وبازیگوش
 و او یکریز وپی درپی
دم خویش رابرگلویم سخت بفشارد
وخواب خفتگان
 خفته راآشفته سازد
   بدین سان بشکنددرمن 
             سکوت مرگبارم را..
                                            دکترشریعتی

 

===

اردشیر عزیز

در قحطی بهار و عشق ٬ که گریبان هر شقایق ٬در دست هزاران حنظل است ٬آرزو های جوانمان را ٬ به آواز کلاغان چند صدساله سپرده ایم ٬و دالو های کلوته بسته ٬فقط ٬ ناخن عشق ٬ بر گونه میکشند. بیدار باش دیگری باید ٬که سنگتراشان فرتوت ٬در آخرین وارگه ٬ خفته اند ٬ بی برد شیر ٬.با توام ! که از عشق می گو یی٬ دلی نمی سوزد ؟ به رد سنگ بر  آیینه ٬ !؟



آه ای تفنگهای غبار گرفته در نیمدری ٬می دانم ٬ماشه هاتان
سالهاست ٬ چشم براه انگشت اشاره ای ٬پرسه بر خواب می زند ٬ و  نی  یا بلوری نیست که به گهواره ای بیاو یزد ٬ من ٬ تا رمقی دارم ٬ از نیستان خیالم نی میچینم ٬ و در کوله باری  ٬ که در لقاح با حنجره ٬آبستن فریاد است ٬پس انداز می کنم ٬تا هیچ گهواره ای ٬بی بلور نماند ٬

وقتی گریبان هر شقایق در دست هزاران حنظل است ٬
یعنی هنوز کنار پر چین مترسکی در خواب نشسته است !
یعنی پرنده ٬ آسیمه سر میرود به اوج !با رنگی پریده
اما میدانم عاقبت سپیده شبیخون میزند به خیل زلف !
یعنی که شب شکستنی ست !

 

ممدمراد

سرزمین آرزوها

اردشیر عزیز 

دیروز بودکه پدرانمان داس بر گرده بر زمینهای خشک بدنبال کاه مانده  از درو بودند که نیافتند ودست پینه زده عموها ودائی ها بر لوله های بدون گاز بسته نمی شد  تا در وانفسای کوچ  دشت بدون علف را طی کنند

 مادرانمان با سطلهای درست شده  از حلبهای 17 کیلوئی در چاه نفت  با منت فراوان نفت پس مانده را جمع می کردند تا شعله هایش زندگی محقرانه را که به اندازه یک عشق خالصانه بودگرمی دهند

وآنگاه که صادقانه در گرمای نفس گیر آب را قسمت می کردیم( هرچند پیمانه پر نمی شد)  این عطش لبهامان چه صفایی داشت

....واکنون

چه آسان اما تلخ می نماید وقتی که غریبانه  هیجار  در رگ منار سر می دهیم (گرچه تاراز توان شنیدن صدا ی تنهایی مان را ندارد)

می خواستم بگویم ومی گویم

        ای بختیاری  با بخت خود بیا ودر سرزمین آرزوها بمان

                                  سیراب کن ریشه های  تشنه رویش را

                                                              سیراب

 

 

برادرت امان الله

======

امان جان

به دنبال چه میگردی برادر؟!
ما دیگر آسمان هم ٬ بکارمان نمی آید.
ما که در زمین اینچنین برهنه و پینه بسته ایم ٬
ما که با پا افراز بیگانه ایم.

یادت هست! من و تو و پدرانمان
هزاران سال یا منتظر تکه ابری چشم به آسمان  داشتیم
یا بدنبال علفچری ٬ هی مال کندیم و هی مال وندیم

و از تمامی منظومهء ور شکسته ٬
تنها ناهید به کارمان می آمد
که هر غروب میگفت:
امروز هم تمام
گاو ها را به آبادی بازگردان!


امان جان
حال که خیش ِ پدرانمان را
به موزه ها سپرده اند

و
خاکستر «آتشکده های خاموش»
به کار ختنه گاه کودکان هم نمی آید

بیا فقط به دو بال بیندیشیم!!
ممراد.


**********

 
نفت که آمد و رفت

عشق و زندگی نیز رخت بر بست

آمد نسیمی و زود گذشت

برف پیری بر سر و روی شهر نشست

کس ندانست که در این چرخه

چه بدست آمد و چه رفت ز دست؟

این خیل برنا که امروز

میهمان آتشند

لول یا ملولند ز روزگار پست

آسمان

که نتوان بار غم کشد به دوش

سینه چاک داد و کران تا کران گسست

خاک ٬ خاکِ ما بود و مردمان نیز هم

زین آمد و شد

گردی به فرق ما نشست.

***
محمد مراد -از مجموعه اشعار ( نفت که آمد و فت }

=====

سلام محمد مراد جان
من بدنبال تش هستم
چون آتشکده خاموش من
در مسجد بی سلیمانم است
من به دنبال سلیمانهای فراری هستم
که تو می شناسی
ولی آنها غریبند
من بدنبال خودم هستم
درتاریکی وجودم
ولی همه را خواهم یافت
اگر کمیتت را زین کنی
ومادیانی از محبت  برای من
بدون زین ارزانی بیاوری
می آیم
وهمه را خواهیم یافت
در دشت سینه هایمان
وبر کوه غرورمان نهر ه ای
از هیجار سر خواهیم داد

امان اله

====